Thursday, August 28, 2008

Only one is a wanderer, two together are always going somewhere

عادتِ شریفِ من را که می‌دانید.. پَسِ پُستِ نه‌خوشحال سرم می‌شود (یا می‌کنمش؟) شلوغ
و نه‌خوشحاله می‌ماند و می‌ماند و می‌ماند بالا
حالا حکایتِ این بیست‌روز است که آن‌قَدَر پر بوده، که اینجا بماند خالی
و چه‌طوریه نوشتنم را ببرم از یاد

داستانِ دِل ِ باخته‌م را هم گذاشتم در صندوقچه، تا باز مگر شش ماهه دیگر احیا یابد
گرچه معمول ِ زندگیه من بر همان اصل "بگو نمی‌خوام، پیدا می‌شه"ی خانوم‌جان می‌گذرد
پیداهه همیشه می‌شود، چه‌جور هم، اما وقتی که نخواستنه را از تهِ دل کرده‌ام.. و این‌طور است که هیچ‌وقت تا تهِ دل نمی‌چسبد، و اسمش می‌شود این هم یک تجربه
این‌بار را هوس کرده بودم همزمان شود خواستنه و شدنه.. که گویا نمی‌شود
..

شلوارها هم‌چنان می‌افتند، اما نه از سرِ دلِ شیدا که به‌خاطر بهره‌کشی ِ بی‌رویه از تن، بی حق و حقوقش را پرداختن
و پوستِ صورته شده مثل ِ اوانِ سلام ِ به بزرگسالی.. و در همین حااال آدم‌هایی ملاقات می‌شوند که می‌توانند بشوند مهم ِ زندگی و اتفاقات بسیاری که به همین منوال.. تن ِ اما خیانت می‌کند، عادت دارد و من هم

خوش خبری نبود در دنیای بیرون، واکنش‌های من اما خورده شدند در این دوره‌ی سکوت، حالا
آمدم بنویسم "زنده‌ام و دم جنبان"، که روزگاری اگر گم شد سالنامه‌هه، این روزهام را گم نکنم و یا گه نینگارم

Title: Vertigo