وقتِ بیرون رفتن، پای آینهی پیرا/آراستهگی یادتان میکنم، هربار.. قلمِ آخر را که هولهول برمیدارم تا نیاندازمش از قلم مبادا، وِن یو ر این لاو ویت اِ مررید مَن، یو شودنت وِر ماسکارا (سلام خانومِ شرلی مکلینِ آپارتمان).. فکر میکنم این لاو که نیستم با شما، اما آنروز که ناروی بزرگ را خوردم پستی خواهم نوشت با این عنوان، و حتی میدانم تک عکسهای داستانی که تعریف خواهم کرد را همین حالا و جملههاییش که با فعلِ گذشتهها را هم
امشب یکهو پرید توی سرم که فردا که گاسیپکنونمان را – که مطلعتان هم کردهام از احتمالِ وقوعش و فکر کردم نکند اینجور محتاطتر عمل کنید و شک کردم اصلا نکند هشدار را دادهام که در اعماقِ دلم کاش اینطور، و بعد گفتهام که نه بابا، مردها خنگترند از این حرفها- راه انداختیم، و اگر که شما شدید محورِ شرارت، عنوانم باید حاوی ِ "گرید" باشد که معلوم شود چه گناهکارِ کبیرهای بودهاید، حالا اما فقط هرکی دَلَهست ذلیله، مخلصش عزراییله، هرکی اسیرِ آزتررر..دساش از پاهاش درازتر را میتوانم تقدیمتان کنم
بعد بدترین جاش این تناقضه است که هیچ دلم نمیخواهد شما بشوید آدم بدهی داستان، و درعینحال پایانِ خوش که هیچ، راهی آفتابی هم برام قابلِ تصور نیست