سرعتِ راهرفتنِ من فرق نمیکند یا نوشتنِ ناگفتنیهای شما، سربالایی را که میپیچم، دَمهای رودخانهطوری، جیبم میلرزد.. یادم میرود به اولین روزِ این مسیر، چقدر که رنگ داشتم و چه بزرگ بود لبخندم وقتِ خواندن که سرم را آوردم بالا و نگاهِ پر تعجبِ دستهی دخترها.. حالا تقصیر را حتی نمیتوانم بندازم به این قهوهای که باد میپیچد توش و شبیهِ بستنی میکندم، که آنروز کافه تا انقلاب چه پریدم باش، با سنگینیِ طاقتفرسای کیف و بی باد... حالا هم سرم را بالا میآورم و نگاهم میخورد به دختری از دستهای تازهدانشگاهی، رنگدار و پرصدا، نگاهِ من خسته و گیج
نوشتهاید که بگویم اگر آزاری از شماست که سیمز دت که من بد فیلینگی دارم.. مینویسم که اگر هم باشد فاعلش شما نیستید، فکر میکنم فاعل یا عامل یا منشا؟، فکر میکنم "نیستید"؟، اضافه میکنم که یعنی گمان میکنم... اینبار نمینویسم امیدوارم، که نوشتم و بهتان برخورد که یعنی باور ندارم به راستیِ چیزها.. حالا حتی راستیِ چیزها برام مهم نیست، "مهم نیست"؟
نوشتهاید اکه حس میکنید آنکامفتبلی من را، که "چیزی درد دارد" توی من که نمیگویمش.. و تازه میفهمم چرا طاقت نیاوردم به آینه که رساندم خودم را تا دوباره-سرخیِ لبها، که نگاهم را گم کردم توی آینه.. میفهمم این چیز که سنگینی میکند روی چشمهای من اسمش درد است و غم است و من نمیدانم از چرا، نمیدانم که عاملش/منشاءاش شما هستید یا من یا..... همین است که راه را میپیچانم، که دیرتر بشود مواجههام با کسان، که میدانم پنهان نمیشود از هیچکس
چشمهام را باید ببندم، ببندم تا که سرریز نشود، تسری نیابد، لبها هنوز سالمند و تنم که تند تند خیابانها را میگذرد و خودم را که تحمیل میکنم به اسمِ عیادت به آقای قشنگ که چشمهاش مریضِ مریضند و لازم هم نیست غم را بشناسد توی چشمهای من که بلند میگویم غمگین بودم، آمدم بشوی دَواش.. و چه خوب که چشمهای من ناتوان، که آینهای روبروم (که نمیبینم اما تصویرِ محو هم حتی هالهای دارد نه از جنسِ همیشه).. و آقای قشنگ من را تحمل میکند و آقای قشنگ خوب است و ما میتوانیم ساعتها چرند ببافیم حتی اگر من غمگین، حتی اگر او مریض... اما این غم دوا ندارد انگار
و غم دارد از چشمهام میریزد، با این باد که توی موهام حتی
و پخش میشود تا لبها و چانه و میشود لَختیِ تن
و من با دخترِ کوچک، با چشمهای سیاهِ بزرگ با اندوهی بزرگ،بزرگ،بزرگ همراه میشوم و میگویم خسته نیستم، غمگینم و توی دلم هم میدانم که خاک بر سرم با این غمِ کثافتِ بیاصلم در برابرِ او و واقعی بودنِ غمش.. اما چشمهام، چشمهام، چشمهام.. هیچ اصلن یادتان هست که نوشتید که فیلینگ گود دارد بودنِ من و اضافه کردید که یور آیز... این سنگینی شاید از همینجا شد سهمشان
بگذرد، باز چشمهام میشوند مالِ خودم، کم کم، انگار که سمی را آهسته دفعِ از تن
نوشته بودم از سرودخوانان/پروازکنان خیابان را بالا آمدن؟ .. چه زود دستهام گره خورد به دورم و نگاهم زیر
گفته بودید از حسِ آفتابی ِ من؟.. چه زود وَرِ اَبر-دارم را رو کردم
گفتید ابر و آسمانِ خاکستری گه نیست؟.. تحویل بگیرید
گفتم به شرطِ امیدِ به آفتاب؟.. آفتاب؟ آفتاب؟ آفتاب؟
اگر که باز بیاید چی؟ چشمهام اگر که طاقت نیاورند
1 comment:
man vaghean ghamgin misham ce nemifahmam chi be chiye va nemitoonam befahmam chi kojas va darbare ki harf mizani. ajibe ce chan rooz pish postaye bahare parsalo mikhoondam va yadam nemioomad khanoome khat ya morabae saz chiye. yani vase 2 3 saniye fec kardam va baed... bebin 3 saniye vaghean ziade!
be har hal, man ba ye webloge jadid dar raham. 2 3 mahe fec mikonam behesh vaght nemishe. avvalin posto ce neveshtam dige baghiye halle. va shoma bia sar bezan khob?
Post a Comment