Monday, October 13, 2008

اگر اندوهگینت می‌کند بگو اندوهگینم

این چیزها را که می‌نویسم چون نمی‌شود به کسی گفتشان، و شاید نوشتشان، میانِ خطوطش اما خواناست برای خودم، نه که ذوق‌زده‌اش باشم که برای ثبت در این جایگزینِ حافظه؛ تا جدایشان شوم و بیاستم دورتر، تا بیرون بروند از من، تنم، چشم‌هام

گل‌‌گلِ مهدِکودکی خواهره را تنم می‌کنم که بچه‌گی کنم؟ معصوم باشم؟ که دنیام بشود رنگی‌رنگی؟ که به غرهای شما بخندم که آدم‌های من بهترند، دنیام ساده‌تر؟ که فکر کنم یکی از لباس‌های خودم اگر تنم بود، یکی از آن معدود تیره‌ها، آیا آدم‌ها دوستم بودند ان‌قدر.. که لبخندم می‌آمد به دنیا بی این سرخِ سرخی که تازه‌گی می‌نشیند روی لب‌هام؟

باز می‌پرسید گفتی پنجاه‌و.. شصت و..، چرا دوست ندارید یاد بگیرید من چند ساله‌ام؟.. که قدمتِ شما در این دنیا قدرِ من است و صاحبِ این گل‌ها که به بَرَم، روی هم.. که روزی چندبار روشن شود اسمِ من در لیستِ شما تا ببینید آن عدد کناری را که هوارش زده‌ام... چرا این سوالِ ساده این‌همه درمی‌آورد حرص من را، بدجور؟

فایده ندارد، بی‌خود پاآهسته می‌کنم یا که سوارِ ماشین نمی‌شوم از ابتدای خیابان، دیگر دَم‌های رودخانه‌طوری نمی‌لرزد جیبم، گفته که نداریم، ناگفته هم لابد، به درک.... جاش، نرسیده به میدان را گذاشته‌ام حد که معلوم ‌شود سهمم همراهی پدر است یا الواتیِ شب، آقای قشنگ می‌شود نجات‌بخش، و من همان‌جا، وسطِ میدان، یک کمِ غرم را، که نمی‌شود/نباید گفت به کسی، به او می‌گویم، میانِ خطوطی نمی‌بیند که او، خنگِ نازنینِ من.. بعد پلِ عابر را که می‌گذرم تندتند –گفتم؟ نشستن این بالاها که هیچ، دیگر حتی نگاه هم نمی‌کنم زیرِ پا را - فکر می‌کنم اگر واقع نشده بود این خانه‌ی گرم میانِ شما و خانه‌ی من، چه می‌آمد به سرم.. راستی حالاها غمگینیم دارد میل می‌کند به بی‌تفاوتی و انگار نبوده‌گی، چه غصه‌آورتر

در خانه‌ای که درش تا دیرِدیر باز است و همین‌طور اضافه می‌شوند آدم‌ها، من حتی این دخترکِ بازیگر را با شُلیِ صداش دوست می‌گیرم.. و راست می‌گوید دخترک، این حرف‌ها که آقای قشنگ می‌زند را اگر یک نفرِ دیگر و یا این کارها که می‌کند، چه ابرو که به هم نمی‌کشیدیم و بالاآوردنمان نمی‌آمد، حالا اما می‌خندیم و همراهیش می‌کنیم و می‌خندیم

گاهی هم فکر می‌کنم، شما اگر نبودید، این شب‌ها هم نبود، این آدم‌هااا.. این‌جوروقت‌هاست (فقط؟!؟) که بودنتان را ممنون می‌شوم.. وگرنه من را چه به آن جلسه‌ی ملال‌آورِ نقد یا تا به آخر نشستنش - جز که برای دیدنِ شما که مدتی بود نبودید و آن‌وقت‌ها تازه بودید-....و فکر هم نمی‌کردم جایزه‌ی نشستنم باز شدن ِ پام (این هم شد اصطلاح آخر مامِ زبانِ شکرشکنِ پارسی؟) باشد به این خانه و این آدم‌ها.. وگرنه لابد هزار سالِ دیگر از کنارِ هم می‌گذشتیم و سلام،سلام ، بی که بشکند این قالب‌های سفت و سختِ پیش‌ساخته‌ی فکرِ من که آدم‌ها را نمی‌دانم با کدام منطقِ ابلهانه‌ جای داده‌ام توشان

چه موازی دارند پیش می‌روند این دوتا من که تازه‌ پیدا شده‌اند

این چیزها را که می‌نویسم، سَندِ برائتِ منند، که یک دَم نبوده من را بی که عذابِ وجدانی

__
آقای قشنگ الان مکتوب فرستادند که آزمودم عقلِ دوراندیش را، بعد ازین دیوانه سازم خویش را.. آزموده‌اید واقعا یک‌روز؟ چه شگفتیِ تازه، فکر کردم از روزِ اول این‌همه دیوانه دیوانه دیوانه.... من اما دیوانه نیستم. چه حیف

عنوان: ایلیا ارنبورگ- احمد شاملو

خیلی پ.ن- لای کتاب باز کرده بودم برای تایتل، امروز داشتم پیغام‌های قدیمی‌ َم/تان را نگاه می‌کردم، آنجا که سیمز که بد فیلینگی داشتم من، تهش نوشته بودید ایف آیم هرتینگ پلیز سِی.. نه من گفتنیش هستم، نه شما دیگر نگرانِ اگر بوده‌گیش، هه

4 comments:

Anonymous said...

شاید به خاطر همین که من هم با این همه تفاوت این همه می خوانمت
این همه می گذارمت بین آخرین ها، که سر صبر بخوانمت
و این همه هم دوست دارمت..

بهرامي خشنود- راضيه said...

تو اين كامنت كه نه ولي جاهايي كه اصطلاحات انگليسي داري همن انگليسي بنويس چون خوندنش با حروف فارسي سخته
تو همينچوري هم خيلي سختي دختر
امان از اين آقاي قشنگ!

shafagh said...

تو باید همیشه متفاوت باشی یرما
برای همین گاهی میام و می خونمت

mamanokimia said...

مي تونم لينكتنون كنم؟