راستش با آن خندهای که میکنم به انکار و دستِ شما دردنکنهای که لابد حواله، حکایتِ من همان گربهه است که نسبتش میدهید که با اکراه تن میداده به پانشینی میهمان و نوازشش و "بَسّهته"اش که بالا میزده دور میشده با تبختر.. که این معاشرت هم تهِ تهِ برای مناش یکجور چریتی است، یکقدر از جنسِ آن لبخندها و عشوههای لحظهای که برای پیرمردهای توی خیابان تا فکر کنند هنوز چه دلبراَند (و وای که وقتی آدمِ آشتباه و متوهم را..)، چونیِ استمرارش اما که فکر میکنم بزرگسالتریهام میشد شما، اگر که هم جنس؛ نه به کردار زیاد(که شاید هم فرقهای الان از تفاوتهای مادینه/نرینهگی)، که به ظاهر(قطعا که مردِ قشنگتر و جذابتری درمیامد از من) رنگِ موها و شاید حتی شکلِ چشمها و همین بینیِ بزرگ و برابری ِقد؛ یا درونیتر، همخوانوادگیِ مغزِ درونِ چوبدستها مثلا.. حکایتِ من همان گربهه است که توی زندگی قبلیش آدمیزادهای بوده دوستدارِ گربکان یا که هراسش است زندگیِ بعدیش بشود این
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment