Sunday, April 12, 2009

The Taming of the Shrew via Die Zauberflöte

آن‌وقت‌ها که من دانشگاه-رفتنی بودم و مرحوم لودویگ همسایه‌مان، داستانی بود که مکرر، من در حالِ خروج، من بیشتریِ وقت‌ها عجله‌دار، نزدیک‌های در، آقای رستم یک چیز را، که نمی‌دانم چه‌طور می‌فهمید باید چی، می‌گذاشت که پخش..... من سرگردان، عجله از یاد برده، می‌ماندم آن وسط‌ها، مبهوت، که چیست این
این‌طوری شد که سی‌دی‌ها دارم خاک‌گرفته، مدت‌ها نشنیده، اما خاطره‌ی سِحرِ اولی‌شان با من

رام می‌شوم، اهلی می‌شوم، همان وقت که دارم می‌گویم نه، به جِد، و منظورم هم نه، کاملا نه
نوای فلوت می‌گذرد، من موش می‌شوم، می‌دانم هم آن ته‌ها شاید دره باشد، شاید دریا، می‌دانم که سقوط محتوم، اما آی کنت هلپ ایت، یعنی واقعا نه، و دلم هم نمی‌خواهد راستش، که بتوانم
که باخ را نگذارم برود توی توی توم
که نشوم پنجاه‌ودوتا سفید و سی‌وشش‌تا سیاهِ لاغر و نیفتم زیرِ قویِ دست‌های اسکار پیترسون، که رفته به بهشت، حتما رفته به بهشت

بعد ابله‌ترین‌های زندگیم، آنها هستند که نفهمیدند چی را چه‌وقت باید، یا گناه‌کارتر حتی، که ساکتیِ پالوده به صدای رادیاتور و زِّررِ گذرنده از دیوارِ همسایه‌ها... بعد من گفته‌ام نه، به جدّ گفته‌ام نه، و زده‌ام بیرون
ابله‌ترین‌ها غالبشان حرفه‌شان گره خورده بوده با صدا، موسیقی؛ جادوش را فراموش کرده بودند