پیش از آنکه خردادِ تهران بیاید، یکسالی هر روزم این شکلی شروع میشد
برگزاری آیینِ شکوهمندِ صبحانهخوری با حضورِ آقای کیارستمی ( ِ مهتر )
روزنامه(ی روزِ قبل) را به پشت میانداختم روی میز (و شبها همیشه حواسم بود که هیچ نگاهش نکنم که دیدارِ بامدادیمان تازهگیش را از دست ندهد) و نُه از دهِ روزها که آقا حاضر، گاهی بسنده کرده به یک خبرِ کوچک، یک عکسِ کوچک، اما حاضر، سه از دهِ روزها با یک عکسِ بزرگ، یک متنِ درسته، حضورِ به کمال.. و روز شروع میشد، با آقای کیارستمی و شیرینش، آقای کیارستمی و خانومِ ژولیت، آقای کیارستمی در دورِ دنیا، آقای کیارستمیِ عکاس، آقای کیارستمی در راهِ توسکانی
آقای کیارستمی، بفرمایید کرهی بادامزمینی، کلسترول که ندارد، کالریش هم نوشته هر پرسِ سی-گرمی 187، اما من حساب کردهام که واحدِ روزانهی ما کمتر است، یعنی یکچیزی حدودِ 150-120 کیلوکالری، چند دقیقه دوچرخه میشود؟ بیخیال.. یاهو یکروز به من گفت هر یک دقیقه بوسه بیست و شش کالری را میسوزاند، یعنی کافیست شش دقیقه...، کذب است؟ باشد... مزیت که کم ندارد شش دقیقه بوسهی با اشتیاق.. راستی زندگیِ عاشقانهی شما چهطور میگذرد آقای کیارستمی؟ هنوز به راه است کمپانیِ تبدیلِ اکترسهای خوشگل به کارگردانهای روشنفکر-طور؟.. زندگیِ عاشقانهی من؟ شما که غریبه نیستید، میبینید این احوالِ را که چه طولانی هم شده، که صبح به صبح دیدنِ این اسم چه ......؛ زیتون پای صبحانه آقای کیارستمی؟ اههه، این اداها را از فرانسه آوردهاید یا ایتالیا؟..نخیر و از دورهی زیرِ درختان؟... اما گمان نکنم خیلی هم اهلِ غذا باشید، یعنی هیچ نساختهاید در ستایشِ غذا، یا با حضورش، سنگکِ نان و کوچه فقط، و گوجه که کباب میکردند زوجِ تازه در زندگی و دیگر هیچ برای شامِ عروسی مانده یادِ من؛ طعمِ گیلاس؟ هیچ گیلاس نشانمان دادید؟ یادِ من که نیست، اما آن تصویرها که گرفته بود از سرخیِ انارها...، شکمپرستیش هم خلافِ شماست، مثلِ چشمها که من به همه اطمینان میدادم قشنگ است و پنهانشان هم نمیکند.... راست است وجودِ این فیلم ِ زالو؟ یعنی حتی شما را هم نگذاشته...؟.... قهوهی دی-کف؟ شیرتان را میل کنید آقا، این هم کلسیمِ مکملتان، این هم ویتامینِ ب، آهنِ آخرِ شب که فراموشتان نشده؟ البته که شما خوب به خودتان میرسید ماشالله، هنوز جوان-گونه، هنوز جوانه-کش (ه تانیث- انسانِ جوانِ مونث-؛ مذکرها را من نمیدانم، فربد؟؟؟)
بعد، یک صبحهایی آمد که حتی صفحهی پشتی را میخواندم و اشک، که میرسیدم به شبنامه و میخندیدم - تلخ، بعد باز صفحههای دیگر و اشک.. صبحهایی آمد که من فکر میکردم چه خوب که فیلمسازی نساخته من را، وگرنه کی باورش میشد این هقهقِ یکهو و بعد باز به آرامی یک قلپِ دیگر شیرنسکافه خوردن را.. صبحهایی که صبحانه را با آدمهای پشتِ دیوارِ بالاترِ خانهمان خوردم، راستی توی اوین هم پنیرِ مثلثی به هم میرسد(تنها خاطرهی من از بازداشتگاه) یا هیچ؟ یا درد؟
زمان گذشت، آدمها هنوز پشتِ دیوار، اما کمرنگتر، یا امیدِ به درآمدنشان پررنگتر، که بسه دیگه به فاطمه، آقای کیارستمی هم تشریف آوردند از فرنگ، گفتند میخواهد همینجا بمانند، توی خانهی کوچهی بنبستشان.. باز داریم با هم صبحانه میخوریم، اما کم حرف.. از آن صبحانههایی که توی فیلمهای اروپایی، تهش، یکی-بیشتر زن- روزنامهاش را میبندد، میگوید راستی دارم ترکت میکنم
____
عنوان: نان های سوخته- ساعت ۱۰ صبح بود- مجموعه شعر احمدرضا احمدی- نشر چشمه
چه طنزی دارد عنوانِ نوشتهی برای شما را از احمدرضای احمدی وام گرفتن، نه آقای کیارستمی؟
1 comment:
لعنتی این چیه نوشتی؟ زیباست ، آدمو تطمیع می کنه و کنجکاو... اما هیچ اطلاعاتی نمی ده... چقدر دلم برای مصاحبتت... نمی دونم بگم تنگ شده یا نه...اما...نمی دونم دلم عشق می خواد وقتی اینجا رو می خونم
تنگ شدنش که شده حتما... فکر می کنم دلم نمی خواد انقدر دور باشم
Post a Comment