Tuesday, November 03, 2009

انسان ِ هر قلب، که در آن قلب، هر خون، که در آن خون، هر قطره؛ انسان ِ هر قطره، که از آن قطره، هر تپش، که از آن تپش، هر زنده‌گي

کاش می‌شد حالیِ آدم‌ها کرد، که این تنِ من که می‌بینید، چه جداسری‌ها دارد با جانِ من
که این درد که می‌بینید، چه راه ندارد در سرِ من
این خون که می‌ریزد

از ماشین پیاده شدم، جلوتر از آدم‌هام که هنوز عصبیِ آن‌لحظه
دست‌هام توی جیب‌ها، صاف صاف راه می‌رفتم، تاریک بود، رفتم جلوی پسر، خیره مانده بود و بی‌جوابِ سوالِ من که به دنبالِ دکتری، داروخانه‌ای
توی روشنایی مطب، چرای بی‌جوابیِ او را، دستپاچه‌گی و وحشتِ همراهانم را، دیدم توی آینه، توی صورتِ پر از خون‌م، کاکلِ آتش‌فشون‌م
بعد جراحت را که داشت تمیز می‌کرد دکتر، که گازهاش آبی می‌شد از رنگ‌های جامانده از آن تابِ زنگ‌زده، که صورتِ آدم‌ها توی هم بود از سفیدی جمجمه که می‌دیدند آن‌وقت که تن من را نگه داشته بودند که نمی‌لرزید، می‌جهید از روی تخت
درد توی جانِ من نبود، یعنی نمی‌فهمیدمش، تنم لابد می‌فهمید که می‌پرید، اما سرم (نه آن اندامِ پر از خون، آن چیزِ تو تر-مجازی‌تر) هیچ
..
پانزده ساله بودم
بعد از آن، هیچ دردِ جسم را، نفهمیدم.. جز به قدرِ گذشتنِ شهابی شاید، در آن دمِ اتفاق
یعنی شد که تنم بگوید حالاست که فرا می‌رسد مرگ، اما یک بخشی از من، همیشه ایستاده بیرون، مبهوتِ مسکون از این حسی که بلدش نیست، مالکش نیست

تنم پس می‌زند، دریچه‌هاش را می‌بندد، قفل می‌کند
دست‌هام صورتم را می‌پوشانند
من اما جدای این درد، این واکنش‌ها..
خون را می‌بینم،
سرخی لبم را که دندان‌ها روش فشار آورده‌اند به وقتِ درد
و تن‌لرزه‌هام

کاش این درد، این دردِ سرکشِ پس‌زننده، تمامِ مرا با هم می‌پوشاند، نه فقط این تنِ خسیسِ ناسخاوتند را، که آن بخشِ مطلقا صفر هیچ نفهمِ بی‌میلِ به هرجهت را هم، این جانِ له‌له‌زنِ خواهنده را هم.. چه آرزویی‌ست یکپارچه‌گی

No comments: