در همهی کارها ناتمام که منم، دو صفحه مانده به آخرِ داستان، رهاش میکنم، یک ربعِ مانده به آخرِ فیلم، تلویزیون را خاموش، وسطِ یک آهنگ میزنم بعدی، یا که عاملِ پخشش را تعطیل.. و نه داستانی که دوست ندارم، فیلمی که مرا با خودش نمیکشاند، موزیکی که مشتاقش نیستم، بلکه آنها که خیلی هم متمایلشان.. و نه مثلِ خلبانهای جنگ (کدام جنگ؟!) که سیبی را ناتمام، یا کاری را، که یعنی قرار است برگردم، تداوم این زندهگی را برای چند دقیقه/ ساعت/ روزِ بعد دلیلدار کردن.. و نه که در جستجوی فرصتی برای غور در اثر، چراغان کردن برای بدرقهای شکوهمند... این نصفه گذاشتن، ول کردن، دقیقا بیهیچ مقصودی اتفاق میافتد و بی هیچ ادامهای.. یعنی شاید هم چند صباح بعدترک برگشتم-بیشتر نه- اما در این فاصله هیچ پیگیر نمیشود سرم که چهها قرار بوده پیش بیاید که حالا نادانیم به آن
کتابی (نه در آخرین صفحه) بسته میشود، بی نشانهای در میانش برای برگشت، ادامه هم نمییابد، تا آنجاش که خواندهام چرا، زنده است، از آن بعد هیچ برام مهم نیست، انگار آدمی که یکهو میمیرد، و نباید فکر کنیم اگر حالا بود چهطور، که گاهی هم میکنیم، که کاش نکنیم، که بگذاریم تا ابد آدمه همانطور تا بیست و پنج سالهگیش باشد و بیست و هفت سالهش نکنیم، و سیسالهش نکنیم
در همهی کارها ناتمام که منم، وسط ِ یک گفتگو میگویم خداحافظ، و شما فکر میکنید چه کارِ مهمی من دارم، یا بدگمانِ به خودتان اگر باشید، فکر میکنید چه حوصلهام را سر... من اما حوصلهام سرِ جاش، بی کارِ مهم، خداحافظی را خیلی آدابدانی کردهام اگر که نوشتهام، وگرنه معمولش این است که یکهو (خدا بیامرزد پدرِ مخابراتِ گهِ اینجا را، بعدا لازم نیست توضیح بدهی حتی یا که عذرخواهی)... یا که میانِ یک معاشرتِ واقعی، رفتن؛ به خاطرِ همین دوستدارِ مهمانیهای شلوغم، یا افتتاحیهها، که حرفی که شروع میشود را لزومی نیست به نقطهی پایان، درست در میانهی جملهای/بحثی، نظرش/نظرت به جای/کَسِ دیگر جلب، میرود/ میروی
و یا که در بازهی بزرگتر، در میانهی یک رابطه، دیگر نبودن، بی که دلخوریای پیش آمده باشد، بی که هیچ اتفاقِ نامعمول
و در همین راستاست، لب که از بوسه ناسیراب، دست که از مکاشفهی تن، تن که از فتحِ تن.. عقیم که منم
کتابی (نه در آخرین صفحه) بسته میشود، بی نشانهای در میانش برای برگشت، ادامه هم نمییابد، تا آنجاش که خواندهام چرا، زنده است، از آن بعد هیچ برام مهم نیست، انگار آدمی که یکهو میمیرد، و نباید فکر کنیم اگر حالا بود چهطور، که گاهی هم میکنیم، که کاش نکنیم، که بگذاریم تا ابد آدمه همانطور تا بیست و پنج سالهگیش باشد و بیست و هفت سالهش نکنیم، و سیسالهش نکنیم
در همهی کارها ناتمام که منم، وسط ِ یک گفتگو میگویم خداحافظ، و شما فکر میکنید چه کارِ مهمی من دارم، یا بدگمانِ به خودتان اگر باشید، فکر میکنید چه حوصلهام را سر... من اما حوصلهام سرِ جاش، بی کارِ مهم، خداحافظی را خیلی آدابدانی کردهام اگر که نوشتهام، وگرنه معمولش این است که یکهو (خدا بیامرزد پدرِ مخابراتِ گهِ اینجا را، بعدا لازم نیست توضیح بدهی حتی یا که عذرخواهی)... یا که میانِ یک معاشرتِ واقعی، رفتن؛ به خاطرِ همین دوستدارِ مهمانیهای شلوغم، یا افتتاحیهها، که حرفی که شروع میشود را لزومی نیست به نقطهی پایان، درست در میانهی جملهای/بحثی، نظرش/نظرت به جای/کَسِ دیگر جلب، میرود/ میروی
و یا که در بازهی بزرگتر، در میانهی یک رابطه، دیگر نبودن، بی که دلخوریای پیش آمده باشد، بی که هیچ اتفاقِ نامعمول
و در همین راستاست، لب که از بوسه ناسیراب، دست که از مکاشفهی تن، تن که از فتحِ تن.. عقیم که منم
No comments:
Post a Comment