یکوقتی هم بود که سر و تهِ سرخوردگیهای عاطفیِ من با یک بسته پاستیل هم میآمد، نه که یعنی غمهام سبکتر بود آنوقت یا روی سطحتر، یعنی کلِ آدمی که من بودم، خوشحالتر بود از زندگیش، میلِ بیشتر داشت به شفا، امیدِ زیاد داشت که فردا روزِ دیگری است، روزِ بهتری است، و به آدم/آدمها که میآیند و خواهند آمد... حالا غمِ زمانه که به جانم، رنگرنگِ بستههای پاستیل را زیرورو میکنم و آخرش هم دستم خالی از آنها، یا همین خرسکهای سفتِ ماندهاش که هی هی انداختم بالا و دیدم هیچی، که چهقدر گذشته از آنروزها که میرساندم خودم را به اینجا به صرفِ آب و پاستیلِ با همی، که حالا من ماندهام و لیوانلیوان آآآآب و همواره تشنهگیم..
دیدم دوست ندارم خوشحالش شوم، باشمش، شنیدم صدای سوتِ قطارم را، دیدم رفتنیش هستم