Thursday, February 04, 2010

تا به حدی‌ست که آهسته دعا نتوان کرد

‎وقت‌هایی هم هست که دردش می‌شود طاقت‌‌شکن، زیاد هم این‌جور شد توی این ماه‌ها، که من سه ساعتِ اولش را فکر می‌کردم مرگم حتمی؛ رنگ بر صورت نه، گرما از تن رفته، سرعتِ حرکتِ خونِ در رگ‌ها انگار هیچ، مقیمِ توالت می‌شدم و توانِ خروجم نه.. بعد همزمان یک دردِ دیگر هم پخش می‌شد توی تنم، سرم، طاقت‌زداتر، دهشتناک‌تر؛ دردِ یادِ همه‌ی آن زن‌های پشتِ میله‌ها، اسم‌هایشان چرخان توی سرم (و آن‌همه که بی‌اسم)، که چهاربار در روز فقط حقِ استفاده‌ی از مستراح داشتند، که آبِ گرم نداشتند.. که دردِ زن بودنشان مضاعف می‌شود بر دردِ زندان ‎

یک شب هم سرما خورده بودم، گلوم بسته، تصویرِ علی‌رضای بهشتیِ اسیر -که در خبرها آمده بود سخت بیمار- هیچ از خاطرم نرفت، و هربار که آبِ جوش را می‌ریختم تا مگر باز شود راهِ نفس، گلوم را فشرد، فشرد، فشرد

یعنی دردشان که هست، هروقتِ روزمره و هروقتِ شادی هم، آآآخ از زمان‌ِ دردِ تن