توی یک پاسگاهِ دورافتادهی بیابانی در بند بودم، منتظر اعدام، اول قضیه را جدی نمیدیدم، تا آن یکی نفرِ همبندم را دار زدند؛ من از اخلافِ حلاجم، تا زردروی نبینندم، اجازه خواستم سرخیِ لبهام را داشته باشم، رخصت دادند.. ایستاده بودم توی اتاقکِ محقر پاسگاه با رنگِ دیوارش که پوسته پوسته، و در آینهی شکستهی جیوهریخته، مداد را میکشیدم روی لبم تا سرخِ سرخ.. کمربندم را سفت کردم، نگاه کردم به آینه، تصویر چهگوارای نیمبرهنهی بر تخت مرده با من بود، دلگرمی لابد که چریکوار داری جان میدهی در این متروکهجای.. فکر کردم پس اینجور شد انتهای من؟ دار.. سقوط را نمیخواستم به عنوانِ طریقِ مرگ یا که تیرباران؟..
مردجوانی آمد، پیراهنِ آبی تنش بود، گفت به تعویق افتاده اجرای حکم، یا لغو شده، یادم نیست، فقط میدانستم در آن لحظه قرار نیست بمیرم.. آنوقت تازه انگار اعدام و دار و مرگ برایم واقعی شدند؛ مرد خوشحال بود، من را که مات مانده بودم در آغوش گرفت، تنش رعشهی خواستن داشت.. لرزهاش افتاد به جانِ من هم، از ترس بود یا طلب تکانهای تنم؟.. نمیتوانستیم جدا شویم، و میدانستیم که نمیتوانیم بیش از این.. من را برد توی اتاقی (سلولم؟) روی تختِ فلزی یکنفره خواباندم، ملافه را کشید روم، و رفت.
قسمتِ دومِ خوابم، سبزی برگها را داشت و آفتابِ نرم، ایستاده بودیم منتظر توی محوطهای تا برنامهای که در سالنی در حالِ اجرا، تمام شود(و کسی بیاید؟).. من حواسم بود که از مرگ جستهام، اما هیچکس اشارهای بهش نمیکرد، جوانها خوشرنگ و خندان و پر صدا بودند، میگذشتند و من را نمیدیدند.. من شاکر بودم از زنده بودن و شگفتزدهی آن دنیای تمیز و رنگین و خوشحال
از قسمتِ سوم فقط لبم را که درد میکرد یادم هست، فکر میکردم تبخال زدهام و غصه میخوردم.. بیدار شدم، روی لبِ سالمم پماد مالیدم، قسمتِ اولِ خواب را یک دور توی سرم نوشتم و باز خوابیدم
عنوان
عکس
مردجوانی آمد، پیراهنِ آبی تنش بود، گفت به تعویق افتاده اجرای حکم، یا لغو شده، یادم نیست، فقط میدانستم در آن لحظه قرار نیست بمیرم.. آنوقت تازه انگار اعدام و دار و مرگ برایم واقعی شدند؛ مرد خوشحال بود، من را که مات مانده بودم در آغوش گرفت، تنش رعشهی خواستن داشت.. لرزهاش افتاد به جانِ من هم، از ترس بود یا طلب تکانهای تنم؟.. نمیتوانستیم جدا شویم، و میدانستیم که نمیتوانیم بیش از این.. من را برد توی اتاقی (سلولم؟) روی تختِ فلزی یکنفره خواباندم، ملافه را کشید روم، و رفت.
قسمتِ دومِ خوابم، سبزی برگها را داشت و آفتابِ نرم، ایستاده بودیم منتظر توی محوطهای تا برنامهای که در سالنی در حالِ اجرا، تمام شود(و کسی بیاید؟).. من حواسم بود که از مرگ جستهام، اما هیچکس اشارهای بهش نمیکرد، جوانها خوشرنگ و خندان و پر صدا بودند، میگذشتند و من را نمیدیدند.. من شاکر بودم از زنده بودن و شگفتزدهی آن دنیای تمیز و رنگین و خوشحال
از قسمتِ سوم فقط لبم را که درد میکرد یادم هست، فکر میکردم تبخال زدهام و غصه میخوردم.. بیدار شدم، روی لبِ سالمم پماد مالیدم، قسمتِ اولِ خواب را یک دور توی سرم نوشتم و باز خوابیدم
عنوان
عکس