توی خوابم من ان دختری بودم که با مردِ مورد علاقهاش ایستاده بود در فضای باز و زیرِ درختان و دقایقی نمیگذشت که اتفاق عاشقانهای بینشان میافتاد، این صحنه را داشتم از زاویهی سوم شخصِ دانای کل میدیدم، قدِ دختری که من بودم کوتاهتر بود و یکقدری هم تپل و موهاش تیرهتر و رامتر (یکی از همانها که در فیلمهای تینایجری حضورِ دائم دارند) صحنهی قبل را ازدیدِ دختر دیده بودم که از پایین خیره شده بود به مرد (احساسم این بود که مرد هم این که توی زندگی واقعی هم، اما گمانم نقش او را هم داده بودند به یک برنزهی عضلهای امریکایی) و از چشمهاش ستاره داشت میریخت از شعف؛ نشسته بودند در مهمانیطوری و مرد داشت میگفت که در همهی این اوقات به فکرش بوده و اصلن وقتهای بعد از باران میرفته زیرِ همان درخت -که آن شبِ برفی دختر ایستاده بوده زیرش و تکانده بوده برفهای روی شاخهها را روی سرش-، و شاخهای را تکان میداده تا قطرهقطره باران بباراند بر سرش.. و دختر توی دلش غنج میرفت و توی سرش کدام درخت؟ چی بود درخته؟ کاج؟ مست که من بودهام و یادم نی... یک صدایی هم توی سرِ من لابد میگفت عق عق که دیالوگ از این سطحِ پایینتر نبود؟.. یک صدای یواشی هم داشت لابد قربانشان میرفت
صحنهی حالا، بیرون بود، که لابد شازده آورده بودم که زیر همان درخت اولین بوسه را.. توی سرِ من سوالِ درخت؟ کدام درخت؟ البته همچنان باقی، ولی پا را هم از سر نشناس از ذوق اتفاقِ بعدی.... بعد یکهو پرش داشت صحنه، کاتِ بدی خورده بود به وقتی که من یک قدر دورتر از مرد ایستاده بودم انگار همین حالا از بوسه و آغوش فراغت یافته، (خدایا! دارم این را توی کانالهای عربی میبینم مگر؟ بوسهام کو؟)، یعنی از گل که انداخته بود صورت دختر و برق برق که میزد چشمهاش و در پوست نگنجیش بود که میفهمیدم بوسِ را کرده بالاخره
بعد هم راضی بودم از بالاخره، هم ناراضی از سانسور، هم عقآلود از سطح حرفها و آرایش صحنه و نور و دختره و دوربین و هرچیز..
یک تیمِ حرفهایتر پیدا نمیشد اتفاقِ مهمِ زندگیِ من را کارگردانی کند؟
ازینجاش یک کم کیفیت ظاهر کار ارتقا پیدا کرد، یعنی دستهای ما بود که رفت توی هم، و تنم مال خودم بود، و نور و رنگ کم شد و مایل به سپیا، تصویر هم از پشت بود که داشتیم میرفتیم سمتِ خانه، و من داشتم به خودم تذکر میدادم وا بده، قدمهات را نه به این سفتی و سرعت.. بیخود نیست نقشت را داده بودند به آن دخترهی کلیشه.. بعد لابد چون میدانستم توی خانه سانسورِ بیشتری در انتظار است، یا از بس که دیگر صبر و توانیم نمانده بود در تحملِ این همه سطحیگری بیدار شدم
سانسور نکنید، سانسور بردگی است، نمیدانید چهقدر حالگیریست آدم بوسه را بپرد، و از اشتیاق برسد به رضایت، بی که تکانهی وصل واقعن تنش را پیموده باشد
صحنهی حالا، بیرون بود، که لابد شازده آورده بودم که زیر همان درخت اولین بوسه را.. توی سرِ من سوالِ درخت؟ کدام درخت؟ البته همچنان باقی، ولی پا را هم از سر نشناس از ذوق اتفاقِ بعدی.... بعد یکهو پرش داشت صحنه، کاتِ بدی خورده بود به وقتی که من یک قدر دورتر از مرد ایستاده بودم انگار همین حالا از بوسه و آغوش فراغت یافته، (خدایا! دارم این را توی کانالهای عربی میبینم مگر؟ بوسهام کو؟)، یعنی از گل که انداخته بود صورت دختر و برق برق که میزد چشمهاش و در پوست نگنجیش بود که میفهمیدم بوسِ را کرده بالاخره
بعد هم راضی بودم از بالاخره، هم ناراضی از سانسور، هم عقآلود از سطح حرفها و آرایش صحنه و نور و دختره و دوربین و هرچیز..
یک تیمِ حرفهایتر پیدا نمیشد اتفاقِ مهمِ زندگیِ من را کارگردانی کند؟
ازینجاش یک کم کیفیت ظاهر کار ارتقا پیدا کرد، یعنی دستهای ما بود که رفت توی هم، و تنم مال خودم بود، و نور و رنگ کم شد و مایل به سپیا، تصویر هم از پشت بود که داشتیم میرفتیم سمتِ خانه، و من داشتم به خودم تذکر میدادم وا بده، قدمهات را نه به این سفتی و سرعت.. بیخود نیست نقشت را داده بودند به آن دخترهی کلیشه.. بعد لابد چون میدانستم توی خانه سانسورِ بیشتری در انتظار است، یا از بس که دیگر صبر و توانیم نمانده بود در تحملِ این همه سطحیگری بیدار شدم
سانسور نکنید، سانسور بردگی است، نمیدانید چهقدر حالگیریست آدم بوسه را بپرد، و از اشتیاق برسد به رضایت، بی که تکانهی وصل واقعن تنش را پیموده باشد
Title:Oscar Wilde, letter to H.C. Marillier, ca. early 1886
No comments:
Post a Comment