،دوباره رفیق شده بودم با خودم ، بهار هم که بود ، خیابان گردی و پارک گردی
...با حافظ و مولانا و شاملو، فریاد کنان توی گوشم
از اون چهارشنبه های رنگی بود، غرق بودم توی خاکستریهام ، همکلامی با یه آدم رنگی وسوسم کرد که سرخیش رو حمل کنم براش ، شایدم تقصیر کوله قرمزه بود که دنبال راه فراری بود
...از بند خاکستری ها، یا نمایشگاههایی که بسته می شدند که بیشتر کنند قدم هارو
دلم رنگ ناب می خواد،خالص خالص مال خودم ، بدون ترکیب با رنگهای
آدمای دیگه ، می خوام قرمزی اونو بدم به خودش ، قرمزی کوله م انقدر قوی شده که بتونه
جلوی خاکستریها وایسته . می خوام رنگای من با رنگای دیگرون
...کنار هم تشکیل تصویر بدن، نه اینکه قاطی شن با هم
،دلم برای خودم تنگ شده ، برای روزهای رنگی رنگی یه نفره
...کنار هم بودنای کوتاه رنگای من با دیگرون، حتی برای تنهاییهای خاکستریم
،تاحالا کسی نبوده که بتونم باهاش یه تصویر موندگار رو تشکیل بدم
رابطه هام شبیه تصویرهای اند که توی معابد بودایی با شنهای رنگی درست می کنن، و بعد ،از کامل شدن از هم می پاشنشون
...یا عکسایی که کم می مونن توی محلول ثبوت و زرد می شن بعد یه مدت
،گاهی وسوسه می شم برای ساختن یه ترکیب موندگار
،اما هنوز نمی دونم چه ترکیب بندی می خوام
،فقط می خوام با رنگا بازی کنم
...اما گاهی می ترسم که رنگها تموم شن، قبل از خلق تصویر من ، قبل از به ثبت رسیدنم
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment