Monday, August 02, 2004

چرا من هیچی نمیتونم بفرستم جدید؟
،خیلی بده که
دردناکه ،حقیقتا
____________
.این هفته های نزدیک را سخت درگیر نقش شیرین بودم
،می خواستمش
،فرهاد بود، گیرم که صدای ضربه هایش روی کوه
. CD موسیقی الکترونیک ضبط شده ای بود روی یک
، خسرو را نداشتیم ، نقش محبوب من ، مرد من
، که می دیدمش با نمایی از پایین از مردی قوی ، رییس یک بانک شاید
،نمایی از پایین از مرد بزرگی با برج عظیمی در پشت سر
،" لحظه های اوج افتخار" ارسن ولز" در " همشهری کین
....دستهای بزرگ ،گرم ، کارکشته
... خواسته بودم که از یاد ببرم حرمسرایش را
...چند بار مصرف شدگی تنش را ، لبهایش را
از میان خاطره ها پسرکی آمد
، که تنش بوی مردهای مصرف شده را میداد
...مردهای مصرف کرده را
،و او خسرو شد
.کارکشتگی شرط اول بود
بازی تمام شده ، من نقشم را داشته ام ، گیرم که در میانه ، بازی یادم رفت و غرق شدم در بی زمانی خود م
،حالا
،نقش دیگری می خواهم
،لحظه های دویدن دخترک گیسوطلایی به سمت فرانچسکو
،سخت وسوسه ام می کند
فرانچسکو؟؟

No comments: