Sunday, September 05, 2004

آخ! چشمهاش...
قصد کرده دیوانه کنه منو
می دونه من ِ بی گناه ِ بچه سال ، چه حسی دارم بهش
یعد،
هی دلبری میکنه با اون چشمای مخمورش.
دوستش دارم ،
رسما دلم میلرزه از دیدنش
و جالب اینه که نمی خوام باهاش دوست بشم
احساسم نسبت بهش،
شبیه حسی ِ که وقتی دوازده ساله بودم به پسرای بزرگ داشتم
منی که توی کلاس تاتر تنها کاری که ازم برمیومد شکست نخوردن توی بازی مقابله ی چشمها بود
تنها چشمهایی که هیچ وقت خیره نشدم بهش ، چشمهای اونه.
در مقابلش ،
عینه دخترای زمان قاجار
سرخ می شم و سرم رو می ندازم پایین

کنسرت خوان مارتین
خیلی خوب بود
فقط مساله اینه که من یا می بینم یا می شنوم
وقتی می دیدم چنان حل می شدم توی حرکت دستاش روی ساز
که هیچی نمی شنیدم
اما اهنگای اخری چشمامو بستم
و کلی کلیپ فشنگ دیدم
مسجدای گرانادا ، کوردوبا ، دخترای گیسو کمنداسپانیش
آب ، کاشی ، نور
و کلی چیز خوب دیگه
داستانه یکی از کلیپ ها واقعا محشر بود
سعی میکنم بسازمش یه روز

از مزیت های غار تنهایی اینه که وقتی بخوای بیای بیرون
با عزت و احترام میان دنبالت.

تا الان داشتم چرت می گفتم
حرف زدن با ادمایی که خیلی دورن ، کلی جالبه

اوه! اوه! یه مدعی پیدا کردم که خیلی بامزست
عین پسرای پونزده ساله ای که می خوان مخ دخترای سیزده ساله رو بزنن حرف می زنه با من
آی جالبه
!...
خوابم میییییییییییاد

No comments: