Thursday, September 30, 2004

من...آرزو داشتم...آرزو داشتم.. پدرم بمیره و حالا،دیگه آرزویی نداشتم"(یا چیزی درهمین حدود)

هی ، شماها خجالت نمی کشید که گاوخونی رو ندیدید و تصمیمی هم ندارید برای دیدنش؟
گاوخونی فیلم متفاوتی است _ حتی اگر خوب نباشد_و متفاوت بودن ، این روزها ، چیز کمی نیست
غیر از انتظامی نازنین ، نماهای به یاد ماندنیی دارد و آشکارا کار آدم باهوشی است.

نمایشگاه" باغ های ایرانی"موزه معاصر هم فراموش نشود.

نگارخانه ی خیال هم با آن ساختمان جادوییش _که همیشه بیشتر از کارها جذب میکندم _هنرهای سنتی را دارد
می شود رفت و دید و فکر کرد قدیمی ها چقدر مازوخیست بوده اند و
این همه زحمت روی یک کار چقدر عشق می خواهد یا دیوانگی

عکس های ممیز هم که توی را ه ابریشمه هنوز
با اینکه هفته ی پیش اونجا بودم ، هنوز بعضی کاراش توی مغزمه

کلی جای دیگه هم می شه رفت
کلی جای دیگه هم باید رفت
اینا رو نوشتم در راستای فعالیت فرهنگی و گفتن این که
زندگی شروع شده باز،
و فعلا داره خوب پیش می ره _ لمس چوب می کنم _
و آدم ها مهربانند
و رنگ ها هنوز هستند
گرچه شوق را و نور را و هزار چیز دیگر را همچنان در پستوی خانه نهان باید کرد
و راه نارنجستان هیچ وقت به لهستان ختم نخواهد شد

No comments: