Sunday, January 09, 2005

بيابان را سراسر مه گرفته
و انجيل به روايت متي باخ
موسيقي مي كوبد توي سر
و مي برد بالا
و همه جا عجيب سفيد
صداي بره ها و هجومشان
و گاهي رنگي ـ نارنجي كلاه كسي يا صورتي بلوز ديگري ـ محو
كاروانسراي نيمه مخروب
و آب انبار
شتر يخ زده
سفيدي

بعدتر آفتاب
پرنده های مهاجر _ كه من نمي بينمشان _
و بحث ديگران درباره ي فرم نوكشان يا سياهي دور چشم
گفتند درنا هم يافت مي شود
ساداكو و درناهاي كاغذي يادت هست؟

مي شود گم شد
من مي روم دور
مي خوابم روي زمين
چشمهام را مي بندم كه يكي بشوم با طبيعت
صداي آدم ها _ گنگ _
آزارم نمي دهد
امنيت مي دهدم
‎‏‏‎‎
آسمان را كه نمي بينم ، پرنده هايش را هم
مورچه ها را دنبال مي كنم
اگر دانه بريزي نزديك لانه شان
بازهم انقدر تلاش مي كنند؟
اگر بدانند كه دانه دارند تا هميشه
انبار مي كنند باز؟

من شبيه هنگامه نيستم _ ‏ زن كاوه _
ليلا را هم نگو، خاكستر مي شود
دختر بچه هم نيستم
آرتیست مآب ِ كافه سوسولي برو هم نيستم
خودم هستم
خودم هستم؟؟

No comments: