Tuesday, January 11, 2005

راهم نمی دهند
مانتوت کوتاه است ، زن دم در می گوید
_ بارها با این لباس آمده ام
_ از این به بعد نه ..
شانه بالا می اندازم
بیرون که می آیم چشمهام آب دارند
عصبانیم
کوتاهی مانتوم تابلوهاشان را تحریک می کرد؟
من فقط آمده بودم کار ببینم
هنر معاصر ژاپن
موزه
به خاطر رنگ است ؟
به خاطر این سرخی است که مردها پشت سرم قیمت تعیین می کنند
و زن ها نگاهشان چپ می شود؟

آدم های توی خیابان را دوست ندارم
امروز نه
چشمهام را که بندازم پایین _ نبینمشان _
نیست می شوند؟
از زندگیم می روند بیرون تا هرجا خواستم بروم ،
هرچه خواستم بپوشم ؟

مردک هروئینی
_ ایستاده در جایگاه استادی _
تواناییش را به رخم می کشد در گفتن حرفی که سرخ بشوم تا زیر چشم
عذر می خواهم
آخر ترم است آخر ..
وقیح تر از آنم که حرفتان تغییر رنگم بدهد آقا
باز جنستان بد بود؟
ساقیتان را عوض کنید خوب

پسرک کلیدها را جاگذاشته خانه
باید ایستاد
يك ساعت
آدم برفی می شوم

این همه سفیدی فرود بیاید روی سرت
و تو هی فکر کنی به بدبیاری ها
و آدم هایی که قهوه ای کرده اند شادی سفیدت را
کاش تنها بودی؟

No comments: