Wednesday, January 12, 2005

تاريك بود
از سينما آمده بودم بيرون
فرهنگ لابد
از كنارتان رد شدم
نديديم
تو بودي و دوستات
ايستادم آن طرف خيابان
رو به جنوب
خلاف جهت شما
نخواستي كه ببينيم

سوار شدم
همه ي خانوادم توي ماشين بودند
دور زديم
دست تكان داديم براي تو
تو بودي و زني كنارت , توي ماشين تو
بزرگتر از تو , ‏ مادرت نه
من دور بودم به تو
مادرم بود و شيشه ي ماشين و خيابان , فاصله ي بينمان
ایستاده بودید شما ، ما گذشتیم
من راضي بودم
امنيت و شادي توامان

بعد تصوير سر توبود
مرده بودي
بازيگر فيلمي بودي
و فيلم تمام شده بود
من بازيت را دوست نداشتم

فشار از پايين بود كه بيدارم كرد
خواب عجيبي نبود اما اين يك هفته هي مانده بود توي سرم
انگار كه چيزي باشد
انگار كه چيزي در بيايد ازش , بعدها

No comments: