Wednesday, January 19, 2005

آسمون سفيد ‏, شاخه هاي لخت خيس
شاخه هاي نزديكو با دست تكون مي دم
دستامو كه باز كنم , مي رم بالا؟
چشمامو مي بندم
سرمو مي گيرم بالا و ميذارم صورتم خيس خيس بشه
مرده راهشو كج مي كنه به طرفم
نگاهمو مي ندازم پايين و صاف مي رم كه صداشو نشنوم
توي چاله ها بالا پايين مي پرم
خيس خيسم
آخرين شالاپ رو مي كنم و مي رم تو
از امتحان اخلاق اسلامي اومدم
مقنعه ‏ , بي آرايش با معتبرترين مانتوم
مطمئن بليط مي گيرم
اما
آقاي دم در ارجاعم مي ده به همون خانومه
خانومه مي گه برو بليطتتو پس بده
شك مي كنم
مي پرسم كه اينجا مسجد جامع شهره يا موزه هنرهاي معاصر
ـ خدا متوليان مساجد را رحمت كناد كه ما بارها بي مانتو در
مسجدهاي شهرهاي كوچيك سنتي هم قضاي حاجت كرديم ـ
با تمام وجود مي لرزم
داد مي زنم تقريبا
زنه كه بي شعوره و حرف هم نمي زنه
مرده مودبه , از اينا كه با پنبه سر مي برن
ـ وزارت فرهنگ بخشنامه داده به ما
ـ وزارت ارشاد ـ فرهنگي باقي نذاشتيد كه ـ
چند تا چادر بذاريد دم در, بدين بهمون
ـ فرقي نمي كنه اون وقت با امامزاده ‏
ـ الان هم ..
ـ به هر حال مانتو بايد زير زانو
مرده كم كم پشيمون مي شه ‏ از خانومه خواهش مي كنه رام بدن
دوتا دختر ديگه هم هستن كه با داداي من يه كم شير شدن
زنه مي گه نه
آخرين دادم رو هم مي زنم
ـ اينجا رو كردين محل گرم شدن الوات پارك لاله
آقاي سميع آذر هم كه خوشحالن ..

مي آم بيرون
دم در مي زنم زير گريه
حالم بده
تموم حساي خوب بارونيم رو گرفتن
دلم مي خواد بميرن
دلم مي خواد كل موزه با همه ي گنجينه هاش منفجر شه
ترجيح مي دم هيچ جاي فرهنگي تو اين گه دوني باقي نمونه

“همه را دوست بداريم ” كتاب مسخره ي استاد اخلاق
كه با كلي ذوق مي رفتم سر كلاسش
چون تنها جايي بود كه خداش ترسناك نبود
كه هي مي خواست ثابت كنه
هل الدين الا الحب؟
از دينشون بدم مي اد
از خودشون
از مرداي حشريشون
نه آقا , مي تونيد بندازيد منو ‏, اما من نمي تونم آرزو نكنم
كه اين خانومه محو نشه

امروز آخرين روز نمايشگاه عكس كيارستمي بود
ـ مردك گفت تمديد شده ـ
بايد يه نامه بنويسم براي عمو عباس
چش شده كه كاراشو توي اون خوكدوني گذاشته؟

سردمه
ديگه بارون نمي خوام
مي خوام برم
موزه ي هنر مدرن نيويورك دلم مي خواد

No comments: