Friday, March 11, 2005

1

حدود 14:15 ـ 18 بهمن ـ 8 مارس ـ پارك لاله

جلوي آمفي تاتر خالي مي ايستم ، با وسوسه ي فريادي يا گفتن بلند جمله اي ،
آنتيگونه نيستم من يا مده آ ، تماشاگري هم نيست يا بازيگري ، انگار كه بر ويرانه هاي كلوسئوم..
خبري نيست كه نيست؟
نه از زنان و نه حتي برادران سبزپوش حافظ امنيت
دورتر دخترها و پسرها ، بي خبر از تقويم ميلادي ، بي خبر از روزهاي با نام

برمي گردم كانون پرورش ، جشنواره ي انيميشن ، اينجا خبري هست
شلوغي و شور براي ديدن
نه كه از بي خبري ، دوست بزرگتري را پارسال دانشگاه خواسته بود به خاطر حضور دورادور در تجمع
وقتي مي شود دست را گرم كرد بر آتش هنر ، چه حاصل از هياهوي بسيار براي هيچ
اگر نبود شوق ثبت نور روي سلولوئيد ، من هم مي ماندم همينجا..

17:45
دوباره پارك لاله ، دو جوان دستبند زده مي بينم ، يكي با شلوار پاره ، از فكرم مي گذرد ، موادفروش هاي پارك؟

آمفي تاتر خاليست ، مامور سبز پوشي ايستاده مقابلش ، دوربين را در مي آورم ، مامور نگاهم مي كند
با بي سيمش حرف مي زند ، نمي ارزد ، برش مي گردانم توي كيف ، صدايي مي ايد ، انگار هياهويي ،
مي روم به ان سمت ، خبري نيست ، هدفونم را مي گذارم
El Che Vive!
مي روم سمت دستشويي ، بي هدف ، مي آيم بيرون ، مردسبزپوش با يك لباس شخصي مي آيند طرفم ،
كيفم را خالي مي كنند ،مي گردند لاي دفتر ها را،دوربينم را مي گيرد .. ميبردتم.. تازه چندنفري را مي بينم
چندزن و تعداد زيادي سبز پوشيده .. سوار ماشين مي كنندم ..اعتراض مي كنم .. اعتراض...
مي رويم دفتر نيروي انتظامي پارك ، لباس شخصي ها ، سبزها و چندنفري دستبند زده ، جوان شلوارپاره هم هست
عكاس ايسنا كه آشناست و دو دختر كه دوربين تصويربرداريشان را گرفته اند ـ خبرنگاران باشگاه خبرنگاران جوان ـ
اينجا مردي مي ايد ، حضورش را بايد به ياد داشته باشيم ، تي شرت و شلوارجين و ريش ها زده ، كيف دوربين بردوش
مشهور به عكاس!
ـ آقا شما كه اينكاره ايد بگوييد مواظب دوربين من باشند.. شما كه بايد بفهميد من عكاسي نكرده ام .. فيلمم مال شما..
محل نمي گذارد كسي ، فحش مي دهد يكي ، بنشين روي چمن ها پشت به ما ، حرف هم نبايد بزني ، با هيچ كس

ما را ، من و دخترها را ، سوار ماشيني مي كنند ، لباس شخصي راننده و سبزپوشي با چند ستاره بر دوش كنارش..
، سبزپوش تلفني حرف مي زند ، روز خانومه امروز ؛ هرزه
ـ آقا شما مهمتر از اونيد كه علاف ما باشيد..

مي رويم كلانتري .. ، نزديك دانشگاه ما ، مي برندمان پيش رييس ، حرف مي زند ، مي گويد كه 103 ماه جبهه بوده
(103 ماه بيشتر از هشت سال نيست؟؟؟)
حرف مي زنم ، كتاب هاي روي ميزش را ورق مي زنم ، حرف مي زنم ، سر كه بر ميگردانم مي بينم همه ايستاده اند به گوش،
اينهمه جرات را از كجا آورده ام؟؟؟

مي رويم بيرون ، مجله ام را مي خوانم ، از سرباز مي پرسم حالا اين رييس واقعا رييسه؟ مي گه اون سرداره ، خيلي آدم مهميه
قائم مقام سردار فلاني (سردار بسيار مهم )
آقاي عكاس آنورتر با گوشيش صحبت مي كند ، مي بريمشان مفاسد!
همه را سوار ماشيني مي كنند ، معلوم است هدف بالا بردن امار بوده و نشان هميشه در صحنه بودن ، بيشترشان معلوم است
حتي نمي دانند امروز چندم است ، كه بدانند چه روزي..
سربازه مي گه مي برنتون وزرا ، چكار كردين؟
ـ بهمون مياد چكاره باشيم؟
ـ ما سي دي فروش ها و ... را مي گيريم..
ـ به من مياد سي دي فروش باشم يا اون اقا ريشوئه؟
از راننده مي خواهم صداي راديوش را بيشتركند ، موسيقي مي خواهم زياد ،
سي دي من خودم را جرات نمي كنم كه استفاده كنم ،
همايون شجريان است كه مي خواند..
شده ايم اسباب تفريح يك سرباز ، مي خواهد توي دلمان / دلشان را خالي كند
ـ وزرا كجاست؟ ( دختر مي پرسد گمانم )
ـ ساواك سابق
مي زنم به خوشحالي ، دار هم داريد ؟ گيوتين چي؟
نمي داند گيوتين چيست ، بي خيال ، چه وقت شوخي؟

وزرا كه مي رسيم ، پيادمان نمي كنند ، سردار فلاني ( مهمترينشان ) پيغام داده كه برويم ستاد كل
حالا سرباز هم باورش مي شود كلي مهميم ما

No comments: