Friday, March 11, 2005

5

قصه ي من تمام شد
مي نشينم توي خانه و عكس هاي آرتيستيكم را مي گيرم
اما مردها را نمي دانم كجا بردند
همان ها كه نمي دانستند آن روز چه روزي از سال است
فمينيسم يعني چه
همان ها كه آن روز، در آن ساعت هاي نحس، گذرشان افتاده بود به آن پارك
برايشان دعا كنيد

2 comments:

Anonymous said...

شوخيتر گرفته بودم من،جديتر از آن بود انگار اين داستان
داستانم نصف سختيهاي اين را هم نداشت و دردناك بود به اندازهي كافي،اشباع شده بودي به گمانم ...
در هر حال دستي هم بر شانه ت ميخورد از جانب من ، به همان نشانه ي پدرت،احساسش كن لطفن و ...خودت همه چيز را گفتهاي ديگر چيزي نمانده تا من بازگو كنم...
خوش باشي

yanmaneee said...

kate spade handbags
yeezy boost
michael kors outlet
fitflops sale clearance
nike air max
jordan shoes
air max 97
michael kors bags
jordan sneakers
nhl jerseys