Thursday, March 31, 2005

حساب مي كنم الان چهل و سه... سال شصت و چهار چند؟
بيست و سه مي ماند
و فكر مي كنم فرمانده ي لشكر ، بيست و سه ساله؟

تازه از جنوب آمده ايم .. خرمشهر و خانه هاي تازه ساز و سوراخ گلوله ها بر ديوارهاي قديمي
شلمچه و گرماش و مردمي كه پابرهنه مي كردند.. سرزمين مقدس طوي؟ يا خاك سرخ؟
عكس هاي روي ديوار چادرِ يادآوري خاطرات.. كودك بود.. بچه نه.. كودك.. 10 سال هم كمتر
و من فكر كرده بودم به چه رويي؟ كه اين سند بي شعوري خودشان است..كودك كجاست حالا؟

من جنگ را دوست ندارم
شور دلاورمردهايشان را كه دفاع كه تمام شد سوداي فتح به سرشان زد را هم..
من فتح دوست ندارم
تصوير سياهي چادرهاي چسبيده به مستطيل هاي سه رنگ را هم

جنگ براي من خاطره ي گنگ لذتي است از هراسي كه به زيرزمين مي كشاندمان
و بعد فيلم هاي حاتمي كيا
و بعد عكس
عكاس ها تنها كساني هستند كه در اين ميانه تحسينشان مي كنم..
كاوه يادم مي آيد كه عكس بدن هاي قطعه قطعه شده را كه نشانمان مي داد
صداش مي لرزيد و با اينكه دور بود نم چشمهاش را حس مي كردم.. همان روز كه خواستم مثل او باشم..
و سعي مي كنم تصور كنم بين آن همه گرما و غبار و صدا و خطر و وحشت ، شوق چه چيزي نگهشان مي داشت
كه برنمي گشتند انجا كه دور بود و جنگ نبود و انها درس خوانده اش بودند
و خوشرنگي گوجه فرنگي ها و شراب و تن زن ها را ثبت نمي كردند
ايمان آويني ها را كه نداشتند به درستي فتح ، پس چرا روايتگرش شدند؟

ممد فرنود ،
( خوشم مي آيد كه بي شرف هم اضافه كنم آخر اسمش ، ياد چشمهاي گستاخش كه مي افتم و دريدگيش كه تحسين مي كنمش)
عكس هاش را كه نشانمان مي داد از جنگ شروع كرد تا سياهي چادرها كه سبزيشان را گذاشته بودند روي خاك
بعد خنده هاي هرزه ي مردان پوشيده در عباهاي بدرنگ و كت شلوارهاي بددوخت
و بعدتر گردن كشيده ي هديه تهراني بود در آينه ،زير گريم ..
تمام تصويري كه او برگزيده بود از دوئل، تمام تصويري كه براي او باقي مانده بود از جنگ..

به جايي نزديك اشاره مي كنند ، عراق است آنجا
و من خنده ام نه ، حرصم مي گيرد از اين خطوط كه روي نقشه هم معني ندارند چه برسد روي خاك..
رودخانه مال هردوست ، اروند اينوريها ، شط العرب آنوريها
اين وري ها با آن وري ها فرقي ندارند
پوست همه شان آفتاب سوخته است
و تشنه كه بشوند آب مي خواهند و گشنه نان و گرم آغوش..

بيست و سه ساله بوده و فرمانده ي لشكر
ـ و من فكر مي كنم بيست و سه ساله ها حق ندارند سرنوشت مملكتي را تعيين كنند
حتي اگر دكارت هندسه ي تحليليش را در اين سن نوشته باشد ـ
حالا يك چشم ندارد و كلي آهن قاطي شده با بدنش و مقامي طولاني را مي آورند در ادامه ي اسمش
مثل صليبي بر دوش يا زنجير آهني بر پا يا چهارپايي كه به مقصد مي رساندت؟
و فكرم مي رود به آن هايي كه كمي بالاتر از خانه ي ما پشت ديوارهاي بلندند .. بي خبر ازينكه كجاست
و تا كي.. نزديك آن ديگراني كه پشت ديوارها دربندند و مي دانند كجا و مي دانند تا كي .. اما شايد نمي دانند چرا..
و فكرم مي رود به آن هايي كه سرفه امانشان را مي برد در پي سعي به گفتن حرفي و سكوت را انتخاب مي كنند
و فكرم مي رود به موهاي سفيد شده زير چادرهاي سياه در حسرت داغي تني كه ديگر نيست و صفتي برجا گذاشته
كه مثل كمربند عفت جداشان مي كند از گرماي ديگراني كه هستند ..
و تصوير دست كارنكرده اي پوشيده در سياهي ، تكيه زده بر طلايي دسته ي مبل مي آيد
كه تسبيح سياهش را چنان مي گرداند كه انگار سرنوشت ما..
و مي ترسم از دوام طلايي مبل و دور گردش آن مهره هاي سياه..
و تنها دلخوشي شادي بي بهانه ي مردمي است كه آوارگي سال ها و نيست شدگي خانه و آشناهايشان را
از ياد مي برند در قهقه ي خنده اي و شامي دور هم..

پاندورا ـ نخستين زن روي زمين ـ جعبه اي را كه گفته شده بود هرگز نگشايد ، گشود
و مصيبت ها بر روي زمين پراكنده شدند
تنها اميد در ته جعبه ماند تا تسلاي بشر باشد..

زندگي ادامه دارد ..
موريانه اي كافي است تا مبل را بجود و هيكل قناسش نقش زمين شود و مهره ها پخش شوند هرجا كه مي خواهند
و ما باور كنيم مرده است .. خيلي وقت است كه مرده است.

No comments: