Wednesday, April 06, 2005


باخ غوغا مي كند
گفته بودم فرانچسكو را مي خواهم
حالا اينجاست
با جاي زخمهاش كه مانده تا هنوز
چشمهام را مي بندم
موسيقي بايد كه برود تو
مغروقي او نمي گذارد
بعد صحبت هاي عادي ، بعدتر سكوت
نمي خواهم بروم

سكوتي كه آزاردهنده نيست
مشغولي من با خودم
و حضور او با آن لباس سفيد يقه بازش ، دور از من
دوست دارم اين لحظه ها كش بيايند
تاريكي و موسيقي و سكوت و كتاب ها بينمان
بازي دست هاي من روي موهاي بلند او
و بوسه هاي بي هوي او روي بي هوس ترين ِ جاها

از كودكش كه خواهد آمد مي گويد
و من مريم مي بينمش
بي گناهي متوجه او
و دلم مي خواهد يوسف نجار باشم براي دختركش

معجزه اي خواسته بودم
ظهور انساني را طلب كرده بودم
و حالا اينجاست
انساني كه من ساختمش ـ بارها در ذهنم و حالا پيش چشمم ـ
شمعون صحرا كه پايين آمده از بلنداي ستوني ميان بيابان
و سيگار پشت سيگار روشن مي كند

معجزه ها اما دوام ندارند
هيچ مي شوند
و يادشان مي ماند
جز آن چه پنهان شد در مكتوبي
و معجزت مرا پوششي براي پنهان شدن نيست
مگر آن كه در لباس غير درآيد
كه نمي خواهم
يادش كه زير پوستم نفس مي كشد را دوست تر دارم

مرغ صدا طلايي من در شاخ و برگ خانه ي توست
نازنين ! جامه ي خوبت را بپوش
عشق ، ما را دوست مي دارد
من با تو رويايم را در بيداري دنبال مي گيرم
من شعر را از حقيقت پيشاني تو در مي يابم

با من از روشني حرف مي زني و از انسان كه خويشاوند همه ي خداهاست

با تو من ديگر در سحر روياهايم تنها نيستم*

* شاملو

No comments: