Saturday, April 09, 2005

حالا هي به دست هام كرم نمي زنم
تا شبيه بياباني شوند كه قرار بود ببينمش و نشد

طعم خاك توي دهنم و
دست هام انقدر خشك كه انگار شوره زار
دلم را اما نه نرمي رمل هاست
نه گرمي آفتابش ؛
سياهي و سردي شب هاش و ستاره اي هم نه

كافي است بادي بيايد تا پاك شوند هرچه جاي پا
رد زخم هاي من اما مي مانند تا هميشه ـ حكايت خنجر و خاطره ـ

خطي جدا كننده سايه و آفتاب
اين طرف سرما و آنطرف گرما
خط ، نرم و هردو سويش هم
جا عوض مي كنند باهم ـ خسته كه بشوند لابد ـ
در بازي با آن توپ درخشان

مقاديري افق مي خواهيم
مقاديري نامتناهي
حالا هي مكعب مستطيل و ديوار
مغزمان دربند نمي شود اما چشممان شورش كرده ، وسيعيت مي طلبد
اين سرخي هميشگيش هم دليل
چپ است ديگر
از نوع داس و چكشيش لابد
خبر از تيروكمان كه نيست


No comments: