Tuesday, April 26, 2005


داشتم فكر مي كردم اوايل بهار است كه اذيت مي كند ،
بعد آرامش مي آيد و گسي تنهايي كم ارزشتر از شيريني حضور ديگري نخواهد بود..
دلداري بود شايد..

تاب مي خوردم ميان كارها
و هي ذوق كه يعني اين كارهاي اصل شاگال است
و آن چاپ هاي خود پل استراند..
جالب نيست كه در دوران تكثير مكانيكي درمورد هنري كه تك نبودن ذاتي ِ آن است
هنوز براي اريجينال بودن ، يكي از تعداد معدودي بودن ، ارزش قائليم؟
نافمان را با ستايش يگانگي بريده اند گمانم..
سرمست طرح و رنگم كه او زنگ مي زند
و من انقدر سرخوشم كه طعنه نزنم كه باز تنها شده اي و ياد من..؟
يا سادگيش وقتي مي گويد ميايد پيشم نرمم مي كند..
يا وسوسه ي بودن با كسي است كه مي كشاندم طرفش..

ـــــــــــ

مي رويم تئاتر
بعد از مدت ها ..
انگار كه ترس ازكاسته شدن قداست مكان رويايي روزهاي كودكيم اين فاصله ي كوتاه را دور كرده باشد برايم..
" روياي بسته شده به اسبي كه از پا نمي افتد" و ساير قضايا ..
يا آن طور كه به بيليت فروش مي گويم روياي بسته شده به فلان!!
طراحي صحنه و نورهاست كه جذبم مي كند .. متن پسم مي راند .. دور است از امروز من و
جوانيش آزارم مي دهد .. آرمانگرايي تا هنوز آروند،
ـ چه ساده اسمش را مي گويم .. جزئي از خاطرات نوجوانيم است آخر ..
روزهاي دبيرستان و شهرزاد و آروندش.. انگار كه بشناسمش خودم.. ـ
اجرا هم جوانانه است .. از جنس جواني ما اينبار
و من دوستش دارم و اگر متن نبود و بيان بازيگرها شايد دوست تر..

تمام كه مي شود ،
مناسبات بين تئاتري هاست و من اينبار داخلش و نه جزئي از جمع ..
كه ميبردتم روي سكويي .. تا ديد داناي كل داستان را از آنم كند ،
او اما محبوب جمع است .. مثل هميشه .. با آن لوندي خاص كه پسرها را مي كشاند و دخترها ...

پريشان كه مي شود
مي رويم
ــــــــــــ

كافه ي خانه هنرمندان
حرف هاي گاه و بيگاه و پك هاي بي گاه تر
تماشاي دود بالارونده و لب هاي او
صداي سرفه ها
بايد كه برگردم؟ بايد كه دود زيبايم را بميرانم؟
انساني ته وجودم نهيبم مي زند
بركه مي گردم مرد را مي بينم بنفش ، اسپري آبي جلوش..
عذرخواهي مي كنم و پيشنهاد كه برويد تو..
برمي گردم .. پكي ديگر .. انسانِ نهيب زننده لگدي مي پراند .. حرصم را موقع له كردن سيگار خالي مي كنم..
او حرف مي زند .. با همان لحن ماليخوليايي گذشته .. همان نگاه محو..
پوزخندم بايد كه نمايان نشود ..
بس كه شنيده ام اين حرف ها را .. هربار همين لحن ، همين حرف ها ، با شخص سومي متفاوت..
مگر نه اينكه عشق چيز جاوداني است كه هربار گريبان كسي را مي گيرد؟
پوزخند مي شود حسرت ، حسادت...
مرد سرفه مي كند .. حوصله ي مرده ديدن ندارم
فرشته ي نجاتي مي آيد .. دختر حالش را مي پرسد و هي نگاه چپ به ما..
حيف كه سيگار روشن مرد را نديده در اوج سرفه ها..
از ديدن دختر خوشحالم .. ترسيده بودم كه مرد بميرد ..
نه از شدت سرفه .. بس كه بي تفاوت بودند همه..از غصه .. حس بي اهميت بودن..
گوشم را مي سپارم به ميز كناري .. نگاهم روي او .. حواسم؟
دختر از خودش مي گويد .. كه حس مي كرده بايد بيايد اينجا و حالا كه مرد را ديده مي داند كه حسش دروغ نمي گفته..
مرد اما هنوز سرفه مي كند
دختر نقاشي هايش را نشانش مي دهد..
مرد البته بدچيزكي هم نيست .. تميز و شسته رفته و كروات زده ..

او از تجربه هايش مي گويد و گاهي هم سينما يا موسيقي يا آدم ها خودشان را مي اندازند بين ما..
بلند كه مي شويم برويم دلم براي مرد مي سوزد .. انگار كه تيرش خطا رفته باشد ..
سرفه نكشدش؟
دختر توي دستشويي نگاه مي اندازد به آينه .. مطمئن مي شود به خودش .. برمي گردد.. ما مي رويم
مرد هنوز سرفه مي كند؟؟

ـــــــــــ

ميان بحث هاي چراغي روشن است اينجا در سر من / ما .. جدال با بيهودگي ،
گفتن از فيلم ها ،
حرفي ميان اوردم از
luster
درآمد كه خيلي دغدغه ات شده اين چيزها؟
گفتم كه پيش آمده فقط ، پشت هم ..
و يادم رفت به دستش كه توي تاريكي تئاتر حركت مي كرد روي دست هاي من
و من چقدر بدم ميايد از اين تماس اندام ها وقتي متمركزم روي كاري
چه خوب كه دغدغه ي او نيست
و فقط منم كه..


ــــــــــ

حالا كه يادم آمد ، در مورد
:Luster
عكس روي دي وي دي ترساندم، پرنو دوست ندارم من
اما پرني در كار نيست .. نه از لحاظ بصري نه حسي حتي
فيلم راجع به روابط است و آدم ها .. منتهي كمي غريب .. دور از عادت
و چقدر مسخره است كلمه ي عشق پاك
عشق ، مگر ناپاك هم مي شود؟
و يادمان نرود نسبيت چقدر مهم است و موقعيت

No comments: