Monday, April 18, 2005

باران مي تواند كه غرقمان كند
راه مي رويم و به يكي شدن فكر مي كنيم
با ياد روزهاي دورتر
تمام تهران را پياده گز مي كرديم و حرف و حرف ..
بعد من خسته شدم يا او
بعدتر آشتي بود
دوري و دوستي
حالا كه راه ها انقدر دورند از هم باز صحبت از پيوستن است
تجربه..
مي توانيم؟
نكند كه كنجكاوي كودكانه اي باشد
يا بدتر ادايي خود منورالفكربينانه؟
به كافه كه مي رسيم خشكند همه
آفتاب هم از پشت شيشه چنان گرم است
كه انگار ما تنها آدم هاي خيس اين شهر باشيم..
حرف ها هركدام مي روند به سويي و فكرها لابد
جوشانده هاي رنگيمان را عوض مي كنيم گاهي با هم
مخلوطشان نمي كنيم ولي

بيرون مي لرزيم باز

راه كه جدا مي شود
من مي روم ومستي ركوئيم برامس همراهم
او مي رود با دوستش به دنبال جايي براي بالا رفتن ، چيزي براي آويزان شدن
همه ي راهها اما در نهايت به هم ختم مي شوند؟

No comments: