زیر سرم می لرزد
ثلفن را توی روبالشی پیدا می کنم ،
خواسته بلند شوم و هوا را ببینم و کمی قضایای محبت آمیز
با چشم های بسته پنجره را باز می کنم
زمین خیس است و هوا کمی خاکستری ، شباهتی به صبح های دیگر ندارد
می روم زیر ملافه ی سفید
بوی باران می آید و باد را وقتی سرم را محتاطانه بیرون می برم می توانم حس می کنم
پاییز آمده ؟
زیر باران رفتنم آرزوست اما سپیدی ملافه را کنار نمی زنم ،
سعی می کنم باز بخوابم و آرزو می کنم خواب روزی بارانی را ببینم ،
از آنروزها که مال خواب ها و فیلم هاست ..
فردا می رویم اصفهان
فکر می کنم به فیروزه ای کاشی و رنگ سفال ها و آجرها
فکر می کنم به هیاهوی بازار و سکوت مسجد هاش
اصفهان همیشه انگار توی خواب هام بوده
خاطرات خودم را به یاد نمی آورم
فقط پری را می بینم که می دود توی مسجد خالی
و صدای اذان می آید
صدای موسیقیم قطع می شود
سرمیگردانم
تو خاموشش کردی؟ ، از مادرم می پرسم
گریه می کنی ؟ ، می لرزد
کسی مرده ، از دوست های قدیمی ، انقدر که از قبل از تولد من
انقدر که همه پرند از خاطره
تصادف کرده
پسر بزرگترش از من کم سال تر است
مات می مانم
بزرگترین مشکل من در چنین شرایطی ، مشکل مترسک جادوگر شهر از است
فکر می کنم لابد قلب ندارم ، پس چرا چیزیم نمی شود؟
پس چرا انقدر راحتم ؟
تمام جنبه های اندوهناک قضیه را می بینم اما انگار نه انگار ..
تلویزیون را روشن می کنم
ششصد و هفتاد و خرده ای توی عراق مرده اند ، بعدتر فهمیدم از شدت ازدحام جمعیت !!!!!!!
کلی آدم هم توی این طوفان آخری..
کاری نمی کنم ، می زنم جایی رکوییم برلیوز می گوشم ،
چرا چیزیم نمی شود ؟؟
اصفهان رفتنمان کنسل شد
کار پنجشنبه را قبول نکرده ام ، لعنت ، چقدر پرید ؟
بلیط کنسرت مرادی را هم که ندارم ،
اصلا تقصیر توست که با آن چشم های مسخره ی آرام و صدای مسخره تر آرامترت هی می گفتی " تو اصفهان نمی ری "
حالا امیدوارم بلیط یادت نرود
ثلفن را توی روبالشی پیدا می کنم ،
خواسته بلند شوم و هوا را ببینم و کمی قضایای محبت آمیز
با چشم های بسته پنجره را باز می کنم
زمین خیس است و هوا کمی خاکستری ، شباهتی به صبح های دیگر ندارد
می روم زیر ملافه ی سفید
بوی باران می آید و باد را وقتی سرم را محتاطانه بیرون می برم می توانم حس می کنم
پاییز آمده ؟
زیر باران رفتنم آرزوست اما سپیدی ملافه را کنار نمی زنم ،
سعی می کنم باز بخوابم و آرزو می کنم خواب روزی بارانی را ببینم ،
از آنروزها که مال خواب ها و فیلم هاست ..
فردا می رویم اصفهان
فکر می کنم به فیروزه ای کاشی و رنگ سفال ها و آجرها
فکر می کنم به هیاهوی بازار و سکوت مسجد هاش
اصفهان همیشه انگار توی خواب هام بوده
خاطرات خودم را به یاد نمی آورم
فقط پری را می بینم که می دود توی مسجد خالی
و صدای اذان می آید
صدای موسیقیم قطع می شود
سرمیگردانم
تو خاموشش کردی؟ ، از مادرم می پرسم
گریه می کنی ؟ ، می لرزد
کسی مرده ، از دوست های قدیمی ، انقدر که از قبل از تولد من
انقدر که همه پرند از خاطره
تصادف کرده
پسر بزرگترش از من کم سال تر است
مات می مانم
بزرگترین مشکل من در چنین شرایطی ، مشکل مترسک جادوگر شهر از است
فکر می کنم لابد قلب ندارم ، پس چرا چیزیم نمی شود؟
پس چرا انقدر راحتم ؟
تمام جنبه های اندوهناک قضیه را می بینم اما انگار نه انگار ..
تلویزیون را روشن می کنم
ششصد و هفتاد و خرده ای توی عراق مرده اند ، بعدتر فهمیدم از شدت ازدحام جمعیت !!!!!!!
کلی آدم هم توی این طوفان آخری..
کاری نمی کنم ، می زنم جایی رکوییم برلیوز می گوشم ،
چرا چیزیم نمی شود ؟؟
اصفهان رفتنمان کنسل شد
کار پنجشنبه را قبول نکرده ام ، لعنت ، چقدر پرید ؟
بلیط کنسرت مرادی را هم که ندارم ،
اصلا تقصیر توست که با آن چشم های مسخره ی آرام و صدای مسخره تر آرامترت هی می گفتی " تو اصفهان نمی ری "
حالا امیدوارم بلیط یادت نرود