Monday, September 12, 2005

نشسته ام منتظر که صبح بشود
می بینم سرمه ای آسمان کمرنگ شده
باز آن لحظه ی تغییر رنگ را از دست داده ام
غصه ی ندیدن طلوع همیشه آزارم می دهد
بارها نشسته ام به انتظارش اما فقط سرمه ای است که انقدر آرام رنگش می پرد که به چشم نیاید
و من همیشه وسوسه / حسرت دیدن توپ زردی را دارم که یکهو از جایی می پرد بیرون

به ایوان می روم
خروسی می خواند و من این را برای بخشیدن بار ادبی و تمثیلی نمی نویسم
صدای خروسی _ اینجا، توی یکی از مدرن ترین محله های شهر _ می آید !
کاش صدای اذان هم بود، چقدر دوست دارم

حالا هوا حسابی روشن شده
به صبح های روشن نشده ای فکر می کنم که توی سرما بیشتر، بیرون بوده ام
منتظر سرویس یا بابا ، یا پیاده راهی مدرسه
هنوز خوابم نمی آید
یادم باشد بچه را مدرسه ی بعد از ظهری بنویسمش که صبح ها حسابی بخوابیم
یا اول طفلک را بگذارم مدرسه ، بعد برگردم بخوابم
گمان نمی کنم دیگر خبری از از جلو نظام و صف باشد، مال بچه های جنگ بود این چیزها
هر روز سرود وشعار هم،
یادم باشد جزو صبحانه اش موسیقی هم باشد
شیر یادم نرود
بوسه هم
یادم باشد ، باشم

1 comment:

Nikahang's Blog said...

سلام. من در مورد روزنامه‌هایی که کار کرده‌ام می‌نویسم، و در آن روزنامه‌ها در بنیان، همبستگی و زن همکار داور بودم. در آن سه روزنامه، چیزی از ادور ندیدم که بخواهم نقل کنم. حتی ماجرای ازدواج سوم هم بعد از خروجش از زن اتفاق افتاد. اگر قرار بود کل مسایل را بنویسم، از مستند بودن ماجرا کاسته می‌شد.