Wednesday, September 21, 2005

آخ که چقدر دلم می خواد سيندرلا باشم
ساعت دوازده ضربه بنوازد و من نوشتن يادم برود ، حرف زدن هم..

توی مهمانی ها ، دير که می شود و هی ترسان نگاه می کنم به ساعتم
همه فکر می کنند ديوی توی خانه در انتظار دير آمدن من است و به مجازات رساندنم
نمی دانند ديو توی من است که شروع می کند به مزخرف تر ، بيرون دادن..
( شايد هم فکرشان نمی رسد بدتر ازين هم می شود )
ظهر که بيدار مي شوم مجبورم هی فشار بياورم به حافظه ی نداشته و
شواهد باقی مانده ببينم باز شب تا صبح چه خرابکاري ای کرده ام ،
با این مقدمه در باب خویشتن شناسی ،
باید اضافه کنم که کافیه اتفاقی ـ هرچند کوچک ـ کمی خط صاف هميشگی را بالا پايين ببرد ،
آنوقت است که فرداش حسابی شرمنده می شم وقتی می بينم هیجان زده شده ام
که ديدم کسی که کارهاش را هميشه تحسين کرده ام ( این مسخره ترین ترجمه ایه که برای فن کارهاشم ، به ذهنم می رسه)،
جوابم را داده،
بعد خاطراتم را اینجا نوشته ام ( خدارا شکر که خودسانسوریم شب ها کاملا تعطیل نمی شود و قصه ها کامل نیستند )
بعد هم برداشته ام به آن آدم ايميل زده ام .. که چی ؟؟ بيايد بخواندم !! به حق کارهای نکرده ! ( به خدا آدرسی که توی میل نوشتم شاهده که چقدر خواب آلود بودم )
و فاجعه وقتی کامل می شود که بعد از نوشتن ...هام ، مودم می پیوندد که به ملکوت سفلی ،
( اون یکی کامپیوتر هم روز قبلش زرتش قمصور شده بود ، توی خونه ی ما بلایا با هم نازل می شن)
حالا هم می دونم که نباید حسرت آب ریخته رو خورد ، ولی کاش یاد می گرفتم که آبو نریزم
به امید اینکه بعدا قاشق قاشق جمعش کنم ، چون این وسط یا همه ی قاشقامون گم و گور می شن یا جاذبه ی زمین بالا می ره و همه ی آب رو یهو می کشه توش ..

ــــــــــــــــــ

اعتراف می کنم که خوشحال شدم بهم لينک دادن
اما تیترش یه مقدار ، اغراق آمیزتر از حد باور و تحمل بود ،
" مصائب زن بودن "!
من که اگه از چنین تیتری برسم به چنین متنی ، کلی حرص می خورم
این ها فقط کمی از "روزمرگی های زن بودن " به حساب میان ..

ــــــــــــــــ

هنوز ساعت صفر نشده
اما من این پست را دوست ندارم
شاید بعدتر پاکش کردم

1 comment:

Anonymous said...

نمی دونم والا همونه يا نه... منم وبلاگتو دوست دارم. يه جوری مث خودم خلی... ببخشيد بهت برنخورد که؟ من نمی تونم مث آدم حرف بزنم.