Tuesday, September 27, 2005

من یه آدم چاقم !
ظاهرم دل خیلیا رو می سوزونه
بهشون می گم بابام یه دیو وحشتناکه که به دختراش غذا نمی ده
ولی من یه آدم چاقم
ساعت ها راجع به غذا حرف می زنم
و برای وعده های آینده ی غذاییم نقشه می کشم
فیلم های مربوط به غذا و شکلات هم محبوبم هستند
( نان سال های جوانی هاینریش بل رو دوست ندارم ولی)

امروز بالاخره رفتیم رازمیک
تمام تابستون دلم برای غذاهاش تنگ بود
حمله ور شدم به کتلت و فرانکفورتر و سالاد ذرتم
انقدر وحشیانه که هیچی از طعمش یادم نمونه ، جز یه حس خوب و سوزش خردلی
و اعتراف می کنم وقتی می بلعیدم هیچ هم یادم نبود به آدم های گرسنه ی دنیا
مدام هم ترجیع بند" من یه آدم چاق خوشحالم " رو تکرار کردم
اصلا هم دلم برای عمو فرمان آرا که پشتم نشسته بود نسوخت که یه آدم واقعی چاقه
( انقدر که خوشحال یا ناراحتیش زیاد معلوم نیست)

رفتیم نمایشگاه مهران
بعضی عکس هاش رو دوست داشتم ، بعضی رو هم نه
در هر حال انقدر باورش دارم که فکر کنم می دونه داره چکار می کنه و لابد من نمی فهمم
هییییی
استاد محبوب من
چقدر دلم می سوزه که دیگه باهات کلاس نداریم
تا از دست مودب بازی های مسخره و نمره دادن های شاهکارت حرص بخوریم
هییییی ....
حواشی نمایشگاه هم اصلا جالب نبود
فقط کمک کرد تا نیاورون حرفی برای گفتن داشته باشیم

توی فرهنگسرای نیاورون یه نمایشگاه نقاشی بود ، گمونم یه جور آرت اکسپو
کارا هم بی ربط
بعضی ها خیلی خیلی بد

یه آقای کت دکمه بسته ی مرتب اومد ازمون دعوت کرد بریم یه نمایشگاهی گوشه ی حیاط فرهنگسرا
که اسمش صلح جهونی بود
به قول خودشون
البته Global Peace
مدل آدماش یه جوری بود که ورود ما ممنوعه ، اما دعوت آقاهه کنجکاوی آور بود
اولش من سرم پایین بود که دیدم یه آقاهه بالای سرم داره انگلیسی حرف می زنه
فکر کردم آدم فرنگی دیده لابد
سرمو بالا کردم و یه شاخ شمشاد کراواتی دیدم که انگار با ما بود
( زیاد مشخص نبود که طرف صحبش ما باشیم ، چون نگاهش ورای ما بود و من انقدر که دوروورم دنبال آدم گشتم ، گیج شدم )
دوستم باهاش صحبت کرد که از اشتباه در بیاد اما شاخ شمشاد دست از توضیح دادن با زبون قشنگش برنمی داشت
من هی دنبال صلح بودم و ربطش به این آدما
که دیدم ای دل غافل ! کلید صلح جهونی که به دست عمو مهدی خودمونه !
البته یه جریان طولانی رو باید طی می کردی تا میرسیدی به این
و همه هم اصرار عجیبی داشتن که این راه رو به ما بنمایونن
و البته به زبان شیرین انگلیش
( انگار که امتحان عملی زبان حوزه بود یا شاید هم روابط بین الملل حضرات وزراتخونه ای )
ترکیب جالبی بود یه خانوم چادری با یه سری خانوم چادر دیگه انگلیسی راجع به ظهور اقا حرف می زدن
بیچاره ها داشتمتند سعی می کردن حرف های دوازده سال کتاب دینی رو با زبانی نو ! ارائه کنن
ما هم خیلی غیرمحترمانه مراحلو پیچوندیم و برگشتیم سر پذیرایی
که الحق چیز خوبی بود!
دوست دیوانم در حالی که مشغول پذیرایی شدن بود هی می گفت اینا که تروریستند ، چه ترسناک
ولی انقدر آدمای گولی بودن هی ازمون پذیرایی می کردن و می خواستن بیشتر بمونیم.
یه مهدکودکم زده بودند که وقتی درگیر مسائل پیچیده ی بشری هستی بچه ها سدراهت نشند
ما رو ولی توش نپذیرفتند.
کلی آدم و ان جی او طرفدار صلح داریم ، بعد یه بودجه ی هنگفت رو انقدر راحت حروم می کنن

بازم بد نیس

1 comment:

Anonymous said...

جالب بود تازه کجاشو دیدی کاش درد ما یکی دو تا بود