Sunday, September 25, 2005

از دور که لکه های رنگی رو دیدم
تازه فهمیدم چقدر توی زندگیم جاشون خالی بوده ،
بعد که قرمز و سبز تازه رو بغل کردم و دست کشیدم به صورتی
یادم رفت اضطرابمو ، مرد توی تاکسی که بو می داد ، که سه تای من جا گرفته بود ..
چند ساعت که لنگر انداختیم توی هفتاد و هشت ، با غیبت های طولانی مدت و عرق های مسخره
یادمون رفت دختر سال پایینیمون چه بیخود مرده ،
که یه مرد هیز بی سواد بد لهجه استاد یه درس تخصصی مهممون شده
که هنوز خبری از نمره های سه ماه پیش نیست..
توی خانه ی هنرمندان طراحی زغالی های گاوزن از یادم برد
چقدر تنم یخ زد وقتی برادر دختره با لباس سیاه و چشمهای خیس قرمز برگشت توی صورتم ،
کارهای رنگی آدم مکزیکیه حال بدمو وقتی بهش تسلیت گفتم از ذهنم پاک کرد ،
روی زمین که نشستم به ورق زدن کتاب ها
دیگه کاملا خودم شده بودم
جیغ جیغو و بدرفتار و به هم بریز،

دستبند سوغات ایتالیامو نگاه می کنم و یادم میره تابستون امسال ، تابستونی نکردم
توی کارت پستال ژرژ پمپیدو نوشته جای من اونجاست، یادم میره چقدر چیزها حالمو بهم می زنن

صدای گاوی کوئن جانم را می رسانم به اوج ، تمام گاوهای توی خیابان بی صدا می شوند

No comments: