Wednesday, October 19, 2005

اول فکر می کردم خیلی مسخرست که اهنگو بسازن ، بعد بگردن دنبال شعری که بهش بخوره
فکر می کردم آهنگه باید برپایه ی واکنشی که شعره ایجاد می کنه ساخته بشه ..
بعد فکر کردم سخت تره پیداکردن شعری که با حال و هوای آهنگ جور دربیاد..
بعد فکر کردم شعرمی تونه فقط یه صدا باشه بدون اینکه جونی کنده بشه که مفهومش با آهنگ بخونه

شده ام کارخانه ی عشق نامه نویسی
اول می نویسمش
بعد می گردم دنبال آدمش ، جاش می دهم توی متن
بعد نفر بعد
ادمی اگر پیدا بشود هم مجبورم بگردم مکتوب هم قواره اش پیدا کنم
گاهی هم هردو را باید خودم بسازم
اما اعتراف می کنم هیچ وقت ، هیچ کس ، خودش با عشق نامه اش آفتابی نشده

تازگی ها زود اهلی می شوم
ممارست های روباهانه هم نیاز ندارد
به خاطر رنگ طلای گندمزار..
گندمزار را بگیر گند و کثافت این شهر .. که مجبورم به زندگی در آن
هیاهویشان که مال من نمی شود ،
شهر را هیچ جور دوست نمی گیرم

نمی آید
که با ان لباس سفید میان سیاهی کوچه بخورد توی چشم
و من فکر کنم خودش است؟
بعد فرو بروم توی سیاهی و پتو را سفت تر بپیچم دورم که نبیندم
که دستش برود بالا و من فکر کنم سیگار می کشد؟ دوتا سوراخ روی تی شرتش ..
که نزدیک شود به خانه و من بپرم تو و سرم فرو برود توی بالش
بعد شب ها تا دیر بیدار بمانم که صدای قدم هاش که نه .. ویبره ی موبایلم بپیچد توی سرم که دارم می گذرم ..

نه گابو .. نه .. هیچ کس اینجا شب ها توی قبرستان ویولن نمی زند تا باد صداش را بیاورد
هیچ کس هم پیانیست اجیر نمی کند برای بدست آوردن دل بانو .. یا پدرش .. یا در و همسایه ..
سال وبایی که گذشت .. ویولونیست ها شب ها زود خوابیدند .. دکترها هم هیچ وقت محتاج پیانیست ها نشدند

راپونزل را نمی دانم که پوست سرش غلفتی کنده شد یا نه
اما زرویی نصراباد که فتوا داد
" زلفای رودابه دیگه بلند نیست ، پله که هست نیازی به کمند نیست "
رودابه ها زلفهاشان را از ته زدند و باش بالش ساختند که بلکه زال را آسانسور بیاورد بالا و
دلش هوس پیچ پیچ گیسوان بکند .. من اما هیچ " دی لیو هپیلی اور افتر" ی یادم نمی آید ..
هیچ تخمی هم که عمل نمی آید درین کشتزار .. که نترسی که توهم بوده باشد

الو!
مامان؟
مامان!
دخترت مریض نشده!
دخترت بهترین مریضی دنیا را نگرفته
مامان!
قلب دخترت گر نگرفته
همیشه هم پیش از ان که فکر کنی اتفاق نمی افتد
اصلا هیچ وقت اتفاق نمی افتد
طنین کاشی های آبی اصفهان هم صدای مرگ می دهد.. کاشی های غیر اصل .. آدم های ..

یک سال
..
یک ماه
..
یک روز
..
یک شب
..
یک ساعت
..
یک نگاه
،
باید برای زمان ارزش قائل بود
این همه آدم که باید تجربه بشوند ، این همه لحظه ، نگاه ، بستر ؛ گیریم که همش کپی های بد رنگ ..
از کنار هم می گذریم

عشق بزرگ؟
نه؟
عشق کوچک؟
هوس؟
آری

No comments: