Wednesday, November 02, 2005

این مدت تمام راه انقلاب تا چهارراه ولیعصر و بالعکس و کوچه ی تمام ناشدنیمان را
با " بدم میاد" هام و " متنفرم " ها و عق زدن هام پر کردم تا اینجا خالی بماند
اما نمی توانم جیغ نزنم که چقدر ازین بلندگوهایی که صبح ها راه می افتند توی خیابان
و دنبال لولهنگ مسی موروثی و در و پنجره می گردند و
یا با نخراشیده ترین صداها دعوتت می کنند به خرید سبزی و گوجه و هندوانه متنفرم
..

دست نیو خانوم شکسته
اولش فکر کردم قضیه خیلی هم سخت نیست
دوتا خط می ماند روش و یک مقداری هم فلز اضافه می شود به موجودی بدنش
اما اعصاب دستش آسیب جدی دیده و تکون نمی خوره
براش نگرانم
نگرانم
نگرانم

یک مشکل جدی پیدا کرده ام
دیروز توی بیمارستان فقط تونستم کسی که روی صندلی بود رو بلند کنم و خودم ولو شم روش
همه ی محتویات سرم با فشار کشیده می شدند پایین و چیزی رو نمی دیدم و عرق سرد..، خوشبختانه کسی ندید
اون روز هم توی صف آزمایشگاه قبل از خون دادن کله پا شدم
شده ام شبیه این دخترهای سریالی که هی غش می کنند
این چیزها هم به هیبت پرروی من نمی آید ، مال دخترهای تیتیش کوچولوی صورتی است
نمی دونم این اتفاق فقط توی شرایط این چنینی برام ممکنه پیش بیاد یا ..
من همیشه به استقامتم ایمان داشتم
توی بازداشت چهل ساعت هیچی نخوردم و باوجود اونهمه فشار روانی خم نشدم
جنازه و لت و پار هم که چیزهای عادی زندگیم بودند
البته یه احتمال هم وجود داره که باعث شادمانیم می شه
و اون اینه که از حالت تماشاگر فیلم بودن دارم در میام و توی بطن قضیه قرار می گیرم
یعنی حسام انقدر قوی شده که گریه ی بچهه موقع خون دادن حالمو بد کنه
از بالا رفتن نیروی حسیم لذت می برم ، کم کم داشت باورم می شد آدم آهنیم

نیو جونم زودتر خوب شو
جای رنگیت توی دانشگاه خالیه
که من هی با جینگولک های روی دستت بازی کنم و سرگرم شم ، انقدر که هرروز یه چیز جدید..
که بریزیم توی ماشینت و توی تاریکی دم هفتاد و هشت کشیک بدیم تا شان پن نیاد!
که من هی از دور رنگهات رو ببینم و ذوق کنم که یه آشنا

No comments: