می گم سی دی " ... مو" می خوام
آقای خوشحال می گه ".. مرادی " کیه دیگه
بقیه بچه ها صداشون در میاد
" .. ش "
حرص از صداشان می بارد ،
چاره چیست ؟ تنها کسی هستی که هنوز می توانم با ضمیرملکی صداش کنم..
هوا پانزده ساله ام می کند
که بدوم خانه و چیز داغی بریزم توی فنجان و بشینم پای کامپیوتر منتظرش
که نخ های سفید را از روی پولیورم بردارم و هر صحنه صدبار بازسازی شود توی ذهنم
که فکر کنم دست هاش بزرگترین دست های دنیاست ، سرد
که توی تاکسی فرو بروم توی بغلش ، بی خیال فکر مردم
دخترها سی دی رو که می بینن با ذوق اسمشو می گن
و من مثل آن روزها که دوستی اسمش را از زبان دختر غریبه ای توی راه مدرسه شنیده بود ، گرم می شوم
کلیپ مسخرش رو با هم می بینیم
و من تازه دلم برای بچه ام تنگ می شود ، برای بچگیم
نه عکسش زیاد شبیه اون روزهاست ، نه صداش شباهتی می برد به خودش..
زمستانی که زلزله آمد دیدمش
بعد از سه سال؟
دست هاش دیگر بزرگ ترین دست های دنیا نبود ، بزرگ هم نبود اصلا،
وفتی شروع کرد همه را به فحش کشیدن و ایراد گرفتن از همه چیز را ، شناختمش
این سال ها که هم را دیده ایم گاه به گاه
من فقط با تعجب خیره اش شده ام که یعنی من؟ که یعنی ما ؟؟
عاشقانه ترین آهنگش را تقدیم دختری کرده
من حسودی می کنم
من به تقدیم یک اهنگ مسخره ی جلف توی یک آلبوم جلف تر
که حتی روم نمی شه از جای غریبه ای بخرمش که سلیقه ی موسیقیاییم مورد تردید قرار نگیره ، حسودی می کنم
من پانزده ساله نیستم
این هوا پانزده ساله ام می کند
دلم شب های تا دیر شماره های اشغال بی بی اس را گرفتن می خواهد
پنجشنبه های سینمای ابن سینا و فیلم هایی که هیچ وقت ندیدیم
دلم یک پولیور سفید می خواهد که حلقه شود دور شانه هام
از یاد می برم که چطور ترس توی هوا جریان داشت
که چطور تحقیر می شدم
که چقدر پای کامپیوتر لرزیدم ، اشک ریختم
که چقدر آزاردهنده بود سکوت که می کرد و من که باید ناز می کشیدم
فکر می کنم بعد از ان روزها
هیچ وقت ، هیچ رابطه ای انقدر پایبندم نکرده که ناز بکشم
شانه بالا انداخته ام و راهم را رفته ام..
فکر می کنم بعد از ان روزها ،
هیچ وقت ، هیچ کس انقدر اشک از من نگرفته..
دختر پانزده ساله مدت هاست که نبوده
در خیال من باز ، ساخته می شود
و من فکر می کنم چنین کسی واقعا بوده؟
شاید کتابی خوانده ام .. شاید توی فیلمی...
دختر پانزده ساله انقدر غریبه هست که تو..
تصور واقعی بودن چنین رابطه ای ، از ان هم غریب تر
بچه های دبیرستان تماس می گیرند
از تو می پرسند
خاطره ها را می چینیم کنار هم ،
سلبریتی شدنت را به خنده می گیریم
من کارهات را نمی گوشم
آلبومت را هدیه می دهم به برادر کوچکم ( یادت میاید ان روز بغلش کردی ؟)
پوستر گنده ات را نوار فروشی دم دانشگاه چسیانده به شیشه اش
می گویم این اولین دوست پسر من بود ، با خنده
دوستی می گوید که اگر جای من بود ، به روش نمی اورد
می بینی عزیزم؟ من هیچ وقت به تو افتخار نکرده ام
اما یک روز یک آهنگت را تقدیم من کن ، باشد؟
دوست های من روشنفکرتر از آنند که روشان را از عکس بزرگ تو با آن عینک دلبری ، برنگردانند
آقای خوشحال می گه ".. مرادی " کیه دیگه
بقیه بچه ها صداشون در میاد
" .. ش "
حرص از صداشان می بارد ،
چاره چیست ؟ تنها کسی هستی که هنوز می توانم با ضمیرملکی صداش کنم..
هوا پانزده ساله ام می کند
که بدوم خانه و چیز داغی بریزم توی فنجان و بشینم پای کامپیوتر منتظرش
که نخ های سفید را از روی پولیورم بردارم و هر صحنه صدبار بازسازی شود توی ذهنم
که فکر کنم دست هاش بزرگترین دست های دنیاست ، سرد
که توی تاکسی فرو بروم توی بغلش ، بی خیال فکر مردم
دخترها سی دی رو که می بینن با ذوق اسمشو می گن
و من مثل آن روزها که دوستی اسمش را از زبان دختر غریبه ای توی راه مدرسه شنیده بود ، گرم می شوم
کلیپ مسخرش رو با هم می بینیم
و من تازه دلم برای بچه ام تنگ می شود ، برای بچگیم
نه عکسش زیاد شبیه اون روزهاست ، نه صداش شباهتی می برد به خودش..
زمستانی که زلزله آمد دیدمش
بعد از سه سال؟
دست هاش دیگر بزرگ ترین دست های دنیا نبود ، بزرگ هم نبود اصلا،
وفتی شروع کرد همه را به فحش کشیدن و ایراد گرفتن از همه چیز را ، شناختمش
این سال ها که هم را دیده ایم گاه به گاه
من فقط با تعجب خیره اش شده ام که یعنی من؟ که یعنی ما ؟؟
عاشقانه ترین آهنگش را تقدیم دختری کرده
من حسودی می کنم
من به تقدیم یک اهنگ مسخره ی جلف توی یک آلبوم جلف تر
که حتی روم نمی شه از جای غریبه ای بخرمش که سلیقه ی موسیقیاییم مورد تردید قرار نگیره ، حسودی می کنم
من پانزده ساله نیستم
این هوا پانزده ساله ام می کند
دلم شب های تا دیر شماره های اشغال بی بی اس را گرفتن می خواهد
پنجشنبه های سینمای ابن سینا و فیلم هایی که هیچ وقت ندیدیم
دلم یک پولیور سفید می خواهد که حلقه شود دور شانه هام
از یاد می برم که چطور ترس توی هوا جریان داشت
که چطور تحقیر می شدم
که چقدر پای کامپیوتر لرزیدم ، اشک ریختم
که چقدر آزاردهنده بود سکوت که می کرد و من که باید ناز می کشیدم
فکر می کنم بعد از ان روزها
هیچ وقت ، هیچ رابطه ای انقدر پایبندم نکرده که ناز بکشم
شانه بالا انداخته ام و راهم را رفته ام..
فکر می کنم بعد از ان روزها ،
هیچ وقت ، هیچ کس انقدر اشک از من نگرفته..
دختر پانزده ساله مدت هاست که نبوده
در خیال من باز ، ساخته می شود
و من فکر می کنم چنین کسی واقعا بوده؟
شاید کتابی خوانده ام .. شاید توی فیلمی...
دختر پانزده ساله انقدر غریبه هست که تو..
تصور واقعی بودن چنین رابطه ای ، از ان هم غریب تر
بچه های دبیرستان تماس می گیرند
از تو می پرسند
خاطره ها را می چینیم کنار هم ،
سلبریتی شدنت را به خنده می گیریم
من کارهات را نمی گوشم
آلبومت را هدیه می دهم به برادر کوچکم ( یادت میاید ان روز بغلش کردی ؟)
پوستر گنده ات را نوار فروشی دم دانشگاه چسیانده به شیشه اش
می گویم این اولین دوست پسر من بود ، با خنده
دوستی می گوید که اگر جای من بود ، به روش نمی اورد
می بینی عزیزم؟ من هیچ وقت به تو افتخار نکرده ام
اما یک روز یک آهنگت را تقدیم من کن ، باشد؟
دوست های من روشنفکرتر از آنند که روشان را از عکس بزرگ تو با آن عینک دلبری ، برنگردانند
No comments:
Post a Comment