Tuesday, December 06, 2005

کلاس که تموم می شه بی معطلی می پرم بیرون از دانشگاه
ظهرهای دوشنبه به شادی و بازی با دوست دیرینه می گذشت
اما حتی فکر مهربونی و نرمی دختر هم نمی تونه سنگینی تحمل ناپذیر محیط رو برام قابل تحمل کنه
از دانشگاه متنفرم
از انقلاب متنفرم
از چهارراه ولیعصر..
روزهای تعطیل سال های بچگی ، تفریحمان ول گشتن توی کتاب فروشی های انقلاب بود و تیاتر شهر
سینماهای همان حوالی ، عصر جدید سال های قدیم که آنجلوپولوس نشان می داد و
ژرار دیپاریو که دانتون بود و سرش می افتاد توی سطل و من که چشمهام را نمی بستم ..
حالا چندوقت است آن ساختمان گرد هم دیگر قدرت کشیدنم را ندارد
که کمی بیشتر هوای خاکستری این نفطه ی دوست نداشتنی شهر را تحمل کنم
حالا چندوقت که هی التماس می کنم آخر هفته ها نه دیگر!
شهرکتاب نیاوران مگر چه اشکالی دارد؟
برویم خرید لباس،
خانه مان بهتر نیست برای فیلم دیدن؟ ..

عینک تیره نیمی از صورتم را می پوشاند
_ روزگاری آفتاب که با شدت می خورد توی صورتم ، چشمهام با لذت جمع می شد
انگار که آرامدستی .. جهان باید که بی واسطه .. _
این نور بی رمق از پشت فیلتر اما بهانه ی خوبی است
که نبینند چشمهام چقدر خسته است
چقدر هرلحظه در آستانه ی استفراغ..
روزشماری می کنم تا روزهای شال گردن
که تا زیر چشم ها فرو برم توش
و موها هم که فضای باقیمانده را پوشش می دهند

شب ها هم مالر بیچاره باید سمفونی پنجش را هربار پرقدرت تر بکوبد
بلکه کم شود صداهای ناهنجار رادیوی تاکسی ها و دادها و بوق ها ، توی سرم

__

از آن روزهای مهربانیم بود
روزهای روژ صورتی و لبخندهای بی معنی ..
آرام که خواهش کردم زودتر بیایند بلکه تشکیل بشود کلاس
_ 55 دقیقه گذشته بود از وقت قانونی و من که انطور با شتاب رسیده بودم سر وقت ... _
پسر سال پایینی فریاد کشید سرم
سر من که نه .. ضمیر مخاطبی درکار نبود ، صداش بلند و واژه ها هم سخت و برنده ..
اشک هام نمی دانم از کجا پیداشان شد ، خیسی صورت را مدت ها بود از یاد برده بودم ،
فکر می کنم آدم ها هارش شده اند یا هار؟
سعی می کنم از تمام روابط غیرلازم ، حتی چند کلمه ای اجتناب کنم
آن دختر روزهای کلاس تئاتر خاله چیستا هم که در همه ی کارها بدتر از باقی بود جز آی کانتکت،
حالا فقط چشمهاش را می اندازد زیر تا نگاهها ندرندش

مدارس که تعطیلند ، ما هم که بزرگتر محسوب نمی شویم؟
کلاس پنجشنبه را هم خدا بزرگ است ، تشکیل نخواهد شد ..
این روزها را می خواهم توی خانه بمانم
ایزولیشین ایز گود فور می
انقدر که آدم ها به وحشتم می اندازند
انقدر که هوا سنگینی می کند روم
انقدر که بیزارم از خاکستری

منتظرم تلفن زنگ بزند
سریع زمان دقیق را بخواهد
و من پناه ببرم به تاریکی خانه اش
تنها برای رسیدن به این جزیره ی بی زمانی وبی مکانی است
که حاضر می شوم توی کثافات این شهر خاکستری غوطه بخورم

No comments: