Monday, January 09, 2006

همین امروز که هوا را آفتابی می خواستم
که تمام قرار و مدارهای عکاسی معماری شهریمان را هم گذاشته بودیم
این سفیدی که از لای پرده ها پیداست از کجا پیداش شد؟
من که پرده را نیمه باز گذاشته بودم تا نور بیدارم کند

برف می آید
و من " برف نو ، برف نو ، سلام ! سلام "م نمی آید
بس که کار دارم امروز
بس که این هوا یعنی تعطیلی زندگیم
عکس هام را کی بگیرم پس؟
_ چه خوب که کلاری ابر و افتابش را ساخت ، که هی یادش کنیم ، که هی فکر کنیم بی آفتابی برای خیلی ها می شود درد_

نه که دلم راه فتن توی برف نخواهد
فکر می کنم همراهم می شوی؟
جوان که بودم
با اولین برف ، تلفن را برمی داشتم
برویم بیرون؟ برف بازی؟
بعد هیچ کس نمی آمد
بعد من تنها می رفتم گلستان خرید و گلوله باران پسرهاش هم نمی ترساندم
بعد من تنها خیره می شدم به دانه های ریز زیر نور چراغهای شهر و یاد پسرک می افتادم
بعد با بچه های حمایت از حقوق کودک می رفتیم کوه
و من دختر بد داستان می شدم بس که از سروکول همه بالا می رفتم
و مثل دخترهای دیگر گلوله های کوچک دلبریم تنها پسرکم را نشانه نمی رفت
بعد با من قهرمی کرد و
تمام پسیان تا تجریش و تجریش تا پارک ملت را پیاده می رفتیم تا آشتیش بیاید
بعد من آرام اولین بوسه ام را می زدم روی انگشتهاش و عاشقم می شد
چرا هیچ بوسه ای این روزها کسی را عاشق نمی کند؟

فکرمی کنم بستنی خوران تجریش _ پارک وی را همراهم می شوی؟
کاخ و بغل گیران درختهاش را هم؟
نه که دلم راه رفتن توی برف نخواهد
اما ترس امسال هم تنهایی برف رقصان رهام نمی کند
فکر می کنم
همراه
م
می شوی؟

No comments: