Tuesday, March 14, 2006

چقدر هم که من حسودم توی داشتن ابزار عکاسی
یک شنبه بین دو کلاس رفتم ناصرخسرو ، بعد چهارسال که هی گفته بودم نه ، آنجا جای چون منی نیست
خیلی هم ترسناک نبود یا اصلا شاید
ـ رنگ خاکستری آبرومند هم تنم کرده بودم ـ گرچه جوری ترکیبش کردم باز که چیز نیمه آبرومندی شد
دوربین هولگا نداشتند ، اصلا نشنیده بودند جز پیرمردی که گفت خیلی قدیمیه که
دوربین جدید بخر
! خدا دوربینت را بگیرد و بفرستد برای من پسر ، به چه کارها که وانمی داریم
بعد با جهت شناسی همیشه معیوبم از بازار عرب ها سر در آوردم
پاستیل و مارشمالو خریدم برای خودم تا حس گمشدگی نترساندم
چقدر خوشحال شدم که دیگه هوس فلافل بازار نمی کنم
بعد هم از بازار اصلی سردراوردم ، بی هدف رفتم توش
شاید هم هدف داشتم ، توی سیل جمعیت غوطه خوردن مثلا
چقدر هم که آدم ، خودم را بغل کردم تا کسی نخورد بهم
بعد که آمدم بیرون ، مترو انقدر شلوغ بود که بفهمم هیچ جایی برای بی عرضه ای مثل من پیدا نخواهد شد یا شاید ترس از خفگی بود
ـ بعد پیاده راه افتادم به جهتی که شمال بود به نظرم ـ این کوه ها کجان پس ؟
خیابان غریبه بود ، غریبه تر هم می شد ، پاستیل آلبالوییم را می خوردم
انقلاب کجاست ؟ مستقیم که برید می رسید به ولیعصر!
هییی! من که تاحالا خیابانی با این اسم را ندیده بودم که برسد به ولیعصر
بعد راه رفتم ، راه رفتم ، راه رفتم
تا به مغازه های ورزشی فروشی نیمه آشنا رسیدم و میدان منیریه
و توانستم راه دانشگاه معززمان را پیدا کنم
خدا خیردهاد پدرم را که در کوچکسالی و بعضی آشنایان را که در بزرگسالی
لذت شهرگردی را به من آموختند

بعد تمام مدت از ناهار چهارشیش تا شب دیر کافه هی دنبال کسی گشتم که عید برود هنگ کنگ برام هولگا بیاورد
یکی گفت همینجا پیدا می کند

No comments: