Tuesday, June 06, 2006

از سر ظهر که به خاطر سه تا حرف مشترک اول اسم
فکر کنی يه آدم سال های دور بهت زنگ زده
و تمام روز توی هر ذکر مثال و خاطره ای هی بی مناسبت اون بياد به يادت
بعد شب ساعت سه وقتی داری زور می زنی که بخوابی تا صبح زود..
آدمه بعد مدت ها ی بسيار طولانی زنگ بزنه که هروقت شهرام ناظری گوش می دم ياد تو می افتم خوب ترسناکه ديگه

اما قسمت دردناک ماجرا اينجاست که آدمی که من اين همه وقت و بی وقت به يادشم
هيچ يادش نمی افته به من انگار

مادربزرگ هروقت چيزی رو می خوای و پيداش نمی کنی
می گه بگو نمی خوام ، پيدا می شه
حالا من بايد برسم به نخواستن
تا بلکه صبحی بی هوا ، هوای کسی بيافتد به سرم
و شبی صدای نخواسته ای را مهمان شوم

صبح فرداش
که از سه تا سی دی بی ربط توی ماشين يه آدم غيرسنتی يکی ش باب ديلن بود و آن يکی سلکشن جز و فولک
کيش مهر پيداش شد
و شهرام ناظری آن طور پيچيد توی جاده
فکر کردم حق ندارم بترسم؟؟

3 comments:

. said...

حیرانی

Anonymous said...

كم كم نوشته هات داره شخصي مي‌شه

bandar abbas said...

khob chera khodet kari nemikoni?