Tuesday, June 06, 2006

هی غر می زدم
ـ درونی و بيرونی ـ
که امام وکيشن بدتر ازين نمی شود
عکسهای سفر دسته جمعی آستارا ی سال های پيش را ديدم و فکر کردم حالا تکه تکه های اين فاميل کجا هستند

شنبه سعی کردم زندگی را قابل پذيرش کنم
فکر کردم اگر غريبه ترين ادم ها به درخواست همراهيم نه بگويد راحت می گذرم
غريبه ترين آدم ها اما نه نگفت
کافه ی فرهنگسرا هم که پر آشنا بود از اول
از دوست دبيرستان تا اقايان کافه چی آشنا و باقی که هی پيداشان می شد
بعد آقای بلاگر آدم حسابی که ديگه زياد غريبه محسوب نمی شدند
يکی از زيباترين محل های شبگردی شهر را نشانم دادند
تاريکی و صدای آب و آن شمع های روی ديوار
اعتراف می کنم که حس عجيبی داشت تنهاييش ، شايد هم اسمش ترس باشد
بعد هم ما که انسان های شريف و دلرحمی هستيم رفتيم دنبال خواهره ی خطاکار
و اون رستوران جدی که فکر می کردم همرديف فری کثيفه و جاخوردگيم

خلاصه مرسی بسيار بسيار زياد

يک شنبه هم رفتيم سفر
فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود
اما يگانه بود و هيچ..

شايد بعدتر که حوصله داشتم سفرنامه مو نوشتم

No comments: