Tuesday, September 19, 2006

! جرم این است


اردیبهشت پارسال بود .. آخرین سفر گروهی با اون ماشین گنده های قراضه
نشست توی ماشین و گفت هفتاد و هشتو پلمپ کردن
من لابد می دونستم ، وقتی بود که بچه ها اونجا کار می کردن
ما خندیدیم .. تموم اون سفر به بهونه ی مسخره ی پلمپ شدن خندیدیم
.. به یاد سکنجبین خیاری که مهروا جون بهمون می نداخت .. عرقای گرونش
آدما همه بزرگ تر بودن و به ظاهر بی ربط .. اما پلمپ کردن هفتاد و هشت بهونه شد برای خاطره هایی از جوونی مهروا تا حالا
اردیبهشت پارسال بود .. آخرین سفر گروهی با اون ماشین گنده های قراضه
من بودم و مردای پیر ! اما هفتاد و هشت جای مشترکی بود که هرکس جدا تجربه ش کرده بود

سهراب مسخره با اون حرف زدن مسخره ترش توی کنسرت آخریه راجع به شغلای کاذب داد سخن داد
هوا گرم بود و ما چپیده بودیم توی اون اتاق مسخره ی زشت ترانه که من هی غر می زدم
چرا بچه ها توی پارکینگشون کنسرت نمی دن .. ما حاضریم همین پول بلیطو بدیم
سهراب گفت یه شغلایی هست مثل موزیک چی بودن که شغل کاذبه و جرم محسوب می شه
ما هم گفتیم ، لابد توی دلمون ، برو بابا .. شما که روی زمینید

بهش گفتم مثله اینکه رییس جمهو منتخب بدیم نشد برای شما
که فردای اعلام اسمش گفتید برای اولین بار به طور جدی به رفتن فکر کردم
گفت هه ! اینا که مجوز ندارن .. اون موقع ها کار غیر مجاز نمی کردیم
الان با پررویی کار بی مجوز می ذاریم
آلبوم صد و بیست و هفت تازه در اومده بود

از اون خوابای بیهوده ی بی وقت بودم .. ظهر مجلس ختم بود و عصر داشت حروم می شد
صدای اس ام اس بود که هی فکر کردم توی خوابه و بی خیال
.که انقدر پررویی کرد تا ببینمش که نوشته بتهوون پلمپ شد
همین و جواب چرا هم که هیچ
که من زنگ بزنم به مامانه که اونوراست و مجبورش کنم بره ببینه چی شده
که قفل رو ببینه و مغازه دار بغلی بگه بلیط کنسرت فروختن آخه و مامانه فکر کنه کارشون همین بوده خوب
که من بدونم چشمای آروم آقاهه چطور عصبانی می شه و جرات نکنم از خودش بپرسم
و برادره شمارمو نشناسه و با اون بداخلاقی همیشگیش بنویسه پلمپ شد. چراش طولانیه

من می دونم که اینکارا همش بازیه و چندروز دیگه باز اون پسرا اونجان
که ما دوتا بپریم تو و سلام غرایی بدیم که همه ی آدمای دیگه برگردن و
باز هیچی هیچی نخریم و ساعت ها لنگر بندازیمو و اونا هی مسخرمون کنن که از وقتی خواهره
کوچولوی کوچولو بوده ما دوتایی به اونجا یورش می بردیم
و من هی بعدش خوشحالی کنم که هیچ وقت به رومون نمی آرن توقف بی جا مانعه کسبه

دیروز با خانومه تازه آشنا شدیم
غیبت آقاهه که پیش اومد معلوم شد منم دانشگاه هنری استقس داریم
اگه غیبت این آدمای مشترک نبود .. چه حرفی داشتیم با آدمای به ظاهر بی ربط؟
امروز خانومه بود که اون خبرو داد
شب که توی روزنامه خوندم از پنجشنبه
عذاب وجدان گرفتم از حرفای دیشب

من می دونم اینا همش بازیه
دهن خواهره رو هم می بندم اگه باز بخواد بگه کفش فروشی می شه حالا
مثل دی وی دی فروشی های بیژن
اما از این که اهل این آب و خاک و لجنم متنفرم ، می دونستی ؟

2 comments:

Anonymous said...

رفیق یه ضرب المثل استالینیستی هست که میگه تا تخم مرغ شکسته نشه نمی شه املت درست کرد
شب خوش وخوش شانسی

Sadaf said...

same here.