Tuesday, October 31, 2006

چرا که جهان را هرگز ، با تصور آفتاب ، تصویر نکرده بودند


کاش می فهمیدم راه خانه تا دانشگاه حداقل نیم ساعتی بیشتر از این شش دقیقه
وقت می برد .. بعد هم با پررویی حرص می خورم و متوسل می شوم به باریتعالا
که لابد پیکان قراضه را بکند جت

دقیقا جایی که برنامه ی روز انیمیشن را اعلام می کند رادیو ، آقای آخری پیاده می شوند
از نصفه ی حرف های خانومه هم اما معلوم می شه که امروز موزه رفتنی نیستم .. انیمیشن ایرانی ! کار دانشجویی ! اه
باید برم ته و جای آقاهه .. خیسه ..... مرد چاقی که تمام وزنش روی من بود هم تازه پیاده شده
.. بعد هی می گن چرا تا شب می گی استفراغم میاد .. از سر صبح

روزهای دوشنبه اینجوریند : کلاس اول که دیر می رسم با کلی سر و صدا .. رنگ به رخ ندارم
سه درجه ای کم رنگ تر از رنگ خودم
بین دو کلاس یک مقدار بتونه کاری .. استاد بی نوا که گناهی نکرده
سر ظهر مقادیری نقاشی
بعد اگر تا عصر ماندنی شدم به تدریج پررنگ تر

ظهر توی راه جماعت دخترکانم را می بینیم .. ناهار جمعی
همه که می روند پی کلاس هایشان ، من حیاط صبا را به دانشگاه ترجیح می دهم
یک مقداری کار می بینم تا دوست بیاید و بعد می شینم توی حیاط و روی برگ های زرد نقاشی می کنم
به جای تفکرات بنیادین پایان نامه ای
بعد دختر میاید و آقای صد و خورده ای ح . ج هم رویت می شوند
نصف کارها را هم نمی بینیم .. نمی شود که ببینیم .. چقدر توان دارد مگر آدم

برمی گردم دانشگاه تا موتور زرد آقاهه را ببینم .. من هم می خوام از اینا .. می خوام .. می خوام
سوارم نمی کنه

بعد دخترکانم .. باز صبا .. کمرم .. پام .. چشمهام .. عق
کارکنان صبا فکر کردند دکون باز کرده م .. شده ام تور گاید
ـ آقامونم دیدم راستی ـ

راستی علیرغم تمام حواشی و غرهای پیش از برنامه در مورد نحوه ی برگذاری و داورها
تمام آدم هایی که من دیده ام اذعان داشته اند که بی ینال بدیم نی و کارها از دفعه ی پیش بهتره .. حالا درسته خیلیا نیستن

یکی را می رسانیم دانشگاه .. دوتا را بر می داریم
یک هم درد استفراغی پیدا می کنم که بیا بریم عرق فروشی توی طالقانی
اما
از در دانشگاه که میاییم بیرون ، یک صلیب سبز ـ یادآور الله لیلی با من است ـ بالای خانه ی نزدیکی چراغ می زند
و این جرقه ی ایمان نیست در درون ما
که شعله ای است از خوشی که نوانخانه ی خود را پیدا کرده ایم
روی پله هاش اطراق می کنیم و توشه باز می کنیم و بزم بر پا

بعد صف تاکسی دراز و دراز و اتوبوس کم صف اما نیامدنی
بعد بازی پرهیجان فضولی در حرف مردم

شب از شدت کم خوابی رو به مرگ
.. اما فهمیدم عکس نیست که حالم را به هم می زند ، فاعلانند که

تمام شب خواب وحشتناکی دیدم که تکه تکه اش از اتفاق های روز آمده بود
اما با چسب تخیلات من شده بود ملغمه ی دردناک زجرآوری

ـــــــــــ

ویل للمکذبین ! اما در برابر بعضی وقاحت / حماقت ها ، کلام که بی چیز و نارساست هیچ
انگشت های دست هم کم می آورند
در مورد حضور مفید انگشتان پا .. من فقط یاد دریمرز می افتم

1 comment:

Anonymous said...

دختر گلم! مثل اين‌كه اين دفعه هم قسر در رفتي. ظاهرا كسي قضيه انگشتان پا و دريمرز را درست نمي‌دونه يا درست يادش نمونده. وگرنه حالا اين‌جا بايد پر از كامنت‌هاي بامزه مي‌شد. حيف