Friday, December 29, 2006

گروه خون جمعه‌اي که افتاده روي پل امروز

سکوت تلفن ، تنهایی ست
و گوشه ی پرده ی تور ، دستمال چشم های تو
سیگار ، تنهایی ست
صبح ، مسواک نمی زنی
و این یعنی تنهایی
کنار سکوت تلفن
و گوشه ی خیس یک پرده

بیژن نجدی را انقدرها هم دوست ندارم
یعنی اسمش یاد نارو خوردن میاندازتم
و استاد محبوب که می خواستم با آن تحقیق کذایی
" نشانه های عکاسانه در آثار هنرمند حوزه ای دیگر"
حسابی پیشش خودی نشان بدهم و نشد

قصه شروع می شود
با تصویر دستی که کشیده می شد روی دیواری
، دربند را که می آمدیم پایین ،
همان وقت هم من فقط به دست ژولیت بینوش فکر می کردم که ساییده می شد توی آبی
و دردش .. عذاب وجدان خیانت به شوهر مرده که نداشتم
از سکوت این وقت هاش / مان متنفر بودم که طول می کشید تا میدان
..و جلوتر راه رفتن هاش و با فاصله
سر پل تازه صحبتمان می گرفت
پارک وی که می رسیدیم آتش حرف گیرانیده شده بود که آب خداحافظی می ریخت روش
و من تند می پریدم توی ماشین که دود خاکسترش نماند به لباسم ، تنم
اما تصویر آتش که می ماند ، یا خاکستر یا حتی کنده های سالم پیش از این ماجراها
تصویرها ماندگارترند ، همیشه

رسیده بودیم به میله ها حتما که من تصویر مرتبطی نداشتم توی آرشیوم از ترکیب دست و میله های لابد سبز
! که موضوع تحقیق را گفتم که مثلا ذهنم درگیرش هست و نمی دانم که
که گفت کمک می کند
چندروز بعد زنگ زد که بیژن نجدی
یک تصویر هم هست که من نشسته ام پایین پاش و ایستاده برام نجدی می خواند
ـ نه ، کتاب ها را از کتاب خانه برمی دارد و بعد می نشیند و می خواند ـ
این جور که حالا دقت کن ، اینجا ، می بینی تصویری است چقدر
همان روزهای دم انتخابات بود که من هی می لرزیدم که رای بدهیم یا نه
که آرام تکیه داده بود به دیوار و من دوزانو جلوش روی زمین و اسفند روی آتش
.. موهام تازه مشکی شده بود و رنگ های لباسم هم کم از آتش نداشت و التهابم
که شده بود آدم بزرگ و دلداریم داده بود که وضع بدتر نمی شود
. اگر که احمدی نژاد هم بیاید
، که حالا توی سرمای این شب ها ، دوروز بعد انتخاباتی که فکرش را هم نکرده ایم یک لحظه
می گوید دانشجوهای حالا بی بخار شده اند

و نیازی نیست هیچ کداممان یاد هم بیاوریم که بدتر هم شد

یک روز هم تند رفتیم کتاب ها که قسمت شده بود برای خواندن را پسش دادیم
و قرار شد او بنویسد ، که نکرد
آبروم رفت ، پانزده گرفتم

همین اواخر ، اینجا بود که این شعر را دیدم
و اسم ، که این همه بار تصویر و خاطره داشت ، نگذاشت بگویم چقدر دوستش دارم
بعد قایمکی هی می رفتم و می خواندمش ، تمام صبح های بی مسواک
.. تمام این روزهای سکوت تلفن
تا گم شد از توی صفحه
و من امشب خودم را دیدم که به تازه آشنایی ، آنسوی کلمات ، دارم از تنهایی می گویم
از سکوت
تمام این روزها که خودم این جور مشتاقانه پناه آورده بودم بهش
فراموشم شده بود ، تنهایی ، که سرنوشتم شاید باشد ، اما هیچ جوره پذیرفتنی نمی شود برام
بعد گشتم دنبال شعر تا اینجا

شاید این بار توی کتاب فروشی آن کتاب عکس پلنگ دار را هم بردارم
که همیشه شک داشته ام اولین تصویرش برمی گردد
به یک روز خانه ی دایی یا عمو - چه فرق می کند - که کتابی را برداشتم
، که عجیب بود یا من زیاده کوچک بودم یا آموخته با ادبیات اصول دار ،
یا آن تصویر از کتاب دیگری است
که من همیشه دنبال داستانی گشته ام که با آن کلمات شروع شود تا ببینم عجیبیش کجا بود

5 comments:

Anonymous said...

بي‌خود و بي‌جهت، اين تصوير را به ياد مي‌آورم: در رفت‌وآمد بسيار لحضات پيش از آغاز يك شو، مدل بي‌اعتنايي در برابر آينه نشسته و موها و چهره‌اش را تسليم دو نفري كرده است كه بزك‌اش مي‌كنند. مدل نگاه‌اش پايين است. كتابي در دست دارد و مي‌خواند

Anonymous said...

لحضات را تصحيح مي‌كنم: لحظات

Anonymous said...

ajab mozaaliye in mesvak baratoon!!!!!!!!!!!!

Anonymous said...

وبلاگ عالیه حض کردم

Anonymous said...

وبلاگت عالیه حض کردم
www.dastanak.tk