Tuesday, December 26, 2006

I don't like your fashion business , Mister

و یرمای پست پیروز شد بر یرمای ساده لوح

آغاز داستان اما مشکلات بزرگ من بود که قصدم بر آن است که خرد خرد تعریفشان کنم
یک - از تلفنی حرف زدن بیزارم من
دو ـ برای مادینه های احترام ترس آلوده ای قائلم
سه ـ نه گفتن بی دلیل برام کاری است صعب
که نتیجه اش می شود این که پشت تلفن ، نه گفتن ، به یک خانوم ، می شود کار نکردنی برام
و به اینها اضافه کنید میل وحشت آور سر درآوردن از همه چیز ، بودن همه جا و اشتیاق معاشرت با آدم های نو را
این طور شد که یک نیم روز و دوتا شب تادیر شده بودم منتر جماعتی که تمام مدت فکر می کردم چه طور شده که من برخورده ام این میان
و آن کفش های پاشنه بلند دردآور و عشوه ی در دست ها و تکان باسن و نرم بالا رفتن سینه ها
و من چه می کنم این میان ضرباهنگ هر ثانیه

لذت بصری هم بردم البته ، گیرم لذتی شیطانی
بس که فکر کردم پیش از این بینی کوچک شده و گونه های بالا رفته و لب های تپل شده و موهای های لایت / صاف شده و سینه های کروی شده و برنزه کرده گی پوست چه بوده یکی از دخترها مثلا
یا دقت در آن هدیه تهرانی خاموش که دهانش که باز می شد و آن تلفظ های لوس و اشتباه می ریخت بیرون ، می افتاد از چشمم
عادت هم که ندارم به این همه زنانگی مجموع در یک اتاق ، گره خورده فرو می رفتم گوشه ای و من چه می کنم این میان

عادت های بدم را می شمردم راستی ، که یکیش می شود برگ برنده من
که سوار شدگان روم را با جفتکی نقش می کنم روی زمین
و درست که نه نمی گویم اما هرگز نبوده این طور که یا علی که گفتم با کسی ، تا آخرش هستم
ـ مگر اینکه هل داده شوم میان کاری ، که چنان مایه می گذارم از جان و دل که آخرش می شوم همان آدم سبز مسنجر از دست خودم ـ
اولش هزار بهانه پیدا می شود ، بعد دست به دامن کائنات و سرآخر تلفن های خاموش و بی جواب
دو تا عمل اول برمی گردد - به قول دوستی - به استعداد شگرفم در متنفر ساختن خودم از آدم ها
که آخرهاش می رسد به آروزی مرگ آن آدم
و عمل آخری شاهکار بزرگ من است در متنفر ساختن ادم ها از خودم

این گونه شد که یرمای ساده لوح پذیرا ، وقتی تمام بهانه هاش رد شد و دعاهاش هم
رفت زیر ملافه و به خداش گفت دوساعت وقت مانده فقط
بعد با صدای گرفته و گلوی دردآلوده بیدار شد که مریضم من
و اینبار خواهر همیشه در صحنه بر عهده گرفت وظیفه ی خطیر تلفنی اطلاع دادن را که خانوم دیزاینر سرش داد زده بود
که یعنی چه
و همین شد پارچه ی قرمز که بشود یرمای افسار گسیخته ی عاصی و بعد وسایل ارتباط جمعی همه قطع

از پنج بعد از ظهر دیروز به هر ساعتی که می گذرد چنان نگاه می کنم انگار رهاورد فتح ، زمان پس گرفته شده
و بگذار یک فوج آدم بگویند ناجوانمردانه شانه خالی کرده ام
که این سرماخورده گی خیس ، مایه ی آسودگی وجدانم هست

من چطور بر خورده بودم آن میان ؟
کجای من به دخترهایی می برد که با فراموشی زمینی که لرزیده در این روز
تمام حواسشان به راه رفتن روی استیج است که ناز به اندازه باشد و اندام به کمال هویدا

چه قدر این یرمای پست ولو شده روی تخت با لباس های داغان و موهای در هم را دوست تر دارم
از یرمای رام پذیرای کت واک کننده با رنگ و لعاب و لباس های برق برقی بدن نما را

2 comments:

Anonymous said...

گمان نمي‌كنم سن اين خانوم جوان حساس، قد بدهد تا به ياد بياورد كه روزگاري - چهل سال پيش - سينماي ايران، خانوم بازيگري داشت به نام آذر شيوا، كه يك روز تصميم گرفت براي اعتراض به محيطي كه در آن كار مي‌كند، در برابر دانشگاه، آدامس بفروشد. توصيه من به اين خانوم "منفور" و "متنفر" اين است كه آدامس‌فروشي را هم از نظر دور ندارد. با اين كلاه قشنگي كه ايشان به سر دارند، قطعاَ شغل نان‌وآبدارتري خواهد بود براي ايشان

Anonymous said...

منظورم از كلاه قشنگ، همان چيزي است كه به نظر مي‌رسد ايشان در عكس پست قبلي به سر دارند. اگرچه خودشان هم مطمئن نيستند كه آن "چيز" واقعاَ كلاه بوده است يا بازتاب احساس ايشان نسبت به دنياي مد و كلاهي كه شايد بر سر ايشان گذاشته است