حالا تو را با چشمهای پایین افتاده می بینند ، نحیف و زبان بسته و رنگ پریده
هیچ کس نمی داند شانه های تو چقدر پهن است
موهات سیاه و بسته پشت سر
.. بالا بلند تر از هر
کسی تو را با آن دکمه ی به عمد باز بالای پیراهن نمی بیند
که من فکر کرده بودم یک زنجیر کافی بود .. تا بشوی همان که می بینم وقت خواندن چطور ِ ظاهر پااندازها
وینستون قرمز توی دست .. اسباب و آلات زندگی مدرن هم
لابد باورشان شده توی دشت پیدا شده ای
آغازت را دون ژوانی که دورش را لکاته ها گرفته بودند نمی بینند
، که آمدی نشستی پیش من ، کلئوپاترای متفرعن
که خواسته بودم بگویم مخ من تعطیل تر از آن است که زده شود
بعد سه چهارتا اسم و مخ من تعطیل نبود .. حسابگری و منطقش آمده بود سرجاش
یادم هم هست که گفتم تعطیل نیستم
بعدش اما یادم نیست
که کی و چرا همه چیز از دستم رفت
حافظه و منطق و حساب و خاطر
یک کَس ِ دیگر هم درت بود
همان که پیراهن های یک رنگ بی یقه می پوشید
فلسفه می نوشت
و با صدایی آهسته اما سخت ، چیز می خواند
و می شد موهاش را باز کرد تا بریزد روی شانه هاش
باخ می نیوشید
تنبور می زد و چِلو هم
و مثل نجیب زاده های رنسانسی دلبری می کرد
و عکسهاش محو و نوستالژیک نبود .. پر ِرنگ بود و زندگی
من همه ی این ها را شناختم
یا ساختم
یادم نمی آید
اما باورش کردم
و دوست گرفتمش
حالا می ترسم .. از رویارویی با واقعیت می ترسم
می ترسم خودم را هم گول زده باشم
می شود تو پا پیش بگذاری این بار هم ؟
ـــ
نوشته بودم که دختر نشسته بود پیشش و معلوم همه چیز
روی ظواهر که نمی شود حساب کرد ، نباید
هیچ کس نمی داند شانه های تو چقدر پهن است
موهات سیاه و بسته پشت سر
.. بالا بلند تر از هر
کسی تو را با آن دکمه ی به عمد باز بالای پیراهن نمی بیند
که من فکر کرده بودم یک زنجیر کافی بود .. تا بشوی همان که می بینم وقت خواندن چطور ِ ظاهر پااندازها
وینستون قرمز توی دست .. اسباب و آلات زندگی مدرن هم
لابد باورشان شده توی دشت پیدا شده ای
آغازت را دون ژوانی که دورش را لکاته ها گرفته بودند نمی بینند
، که آمدی نشستی پیش من ، کلئوپاترای متفرعن
که خواسته بودم بگویم مخ من تعطیل تر از آن است که زده شود
بعد سه چهارتا اسم و مخ من تعطیل نبود .. حسابگری و منطقش آمده بود سرجاش
یادم هم هست که گفتم تعطیل نیستم
بعدش اما یادم نیست
که کی و چرا همه چیز از دستم رفت
حافظه و منطق و حساب و خاطر
یک کَس ِ دیگر هم درت بود
همان که پیراهن های یک رنگ بی یقه می پوشید
فلسفه می نوشت
و با صدایی آهسته اما سخت ، چیز می خواند
و می شد موهاش را باز کرد تا بریزد روی شانه هاش
باخ می نیوشید
تنبور می زد و چِلو هم
و مثل نجیب زاده های رنسانسی دلبری می کرد
و عکسهاش محو و نوستالژیک نبود .. پر ِرنگ بود و زندگی
من همه ی این ها را شناختم
یا ساختم
یادم نمی آید
اما باورش کردم
و دوست گرفتمش
حالا می ترسم .. از رویارویی با واقعیت می ترسم
می ترسم خودم را هم گول زده باشم
می شود تو پا پیش بگذاری این بار هم ؟
ـــ
نوشته بودم که دختر نشسته بود پیشش و معلوم همه چیز
روی ظواهر که نمی شود حساب کرد ، نباید
5 comments:
خب، خدا را شكر واقعاً
راست می گویی.. ظواهر همیشه گول زننده اند... وگرنه ما هم این قدر پرپر نمی زدیم وسط آدمهایی که نمی دانیم کی هستند و چی هستند... راست می گویی
یرما، یرما
پیدا کردن فرانچسکو و تریستانا خیلی سخت شده. ولی من میتونم یه مقدار کمکت کنم که راحت تر پیداش کنی:
من فرانچسکو نیستم !ء
از همهی اون خصوصیاتی که فرانچسکو داره تنها چیزیش که شبیه منه به عمد باز گذاشتن دکمه پیراهنه. با اینحال فرانچسکو که اومد یه برنامه بذار ببینیمش. آدم باحالیه انگار
برتولت برشت به من گفت که به یرما بگویم :
فقط چیزی را باور کن
که چشمهایت می بیند و
گوشهایت می شنود !
نیز باور نکن چیزی را
که چشمهایت می بیند و
گوشهایت می شنود !!!
نیز بدان که باور نکردن چیزی گاه
باور کردن چیزی نیز تواند بود .
متوجه هستی که ؟
برتولت برشت خودش گفت که این را به یرما بگو !
چقدر اين تجربه ها برايم آشناست...مي نويسي انگار من گفته ام و تو نوشته اي..به زبان خودت ...كه اين مقطع نويسي ات را به غايت دوست مي دارم...نمي توانم از رويش رد شوم بي فكر..و دلم را مي لرزاند...
Post a Comment