Saturday, March 03, 2007

Loneliness was tough


پی ام اسش را که می خوانم یعنی وقتش شده
دختر کوچک هم که این هفته دیگر زاری قیافه اش رسیده به اوج که کی پس
جمعه ای می سازیم فرهنگسرایی
نمایشگاه نقاشی آنجا را می بینیم اول
و من کماکمان بر همان عقیده ی تمام شدگی هنر دوم (؟!) است که استوارم
خداوند این بلا را از سر عشق بزرگ ما ( که همان حرفه مان می باشد ، قطعا ) دور کناد

بعد هم که چه خوب که دخترک ورودمان را خبر داده
وگرنه همان میز قراضه ی یک کم هم نصیبمان نمی شد
کافه مان شده فست فود در ساعت اوجش
آدم ها می ایستند بالای سرت تا بروی
و سر و صدای فروشگاه های بزرگ
.. و مملو از داف های روشنفکر / آرتیست / فودکرتی / بالفطره
..که چشم های ما خیلی هم راضی هستند ، باقی اعضایمان هم بروند به
پسی های فودکرتیشان را هم آورده اند
بنده کاملا قائل به وجود چنین جماعتی هستم که اتفاقا تکامل یافته ترین نرینه های جوان قابل دید این شهر هم محسوب می شوند

بعد هم که او حین ِ .. و من پیش ِ.. ی خوبی داریم لابد که به جای غرهای مالوف
همه چیز به خنده و شوخی و غیبت برگزار می شود
آقای راننده هم که طفلک خودشان راه شمع های روی دیوار را نشان داده اند از اول
که صدای آب دارد و ماه گرد لای شاخه ها دارد
بعد هم دستهاش را می کند توی جیب هاش که نکند شمعی روشن کند
گمانم به اصل تقابل روشنی و تاریکی* است که معتقد است


بعد هم که می ایستیم نزدیک های خانه ی ما و اعترافات می نیوشیم
چند وقت است هم را می شناسیم ؟ ماه اضافه آمد

من این دوتا آدم را همیشه بالدار مجسم می کنم
که اگر نبودند زندگی ما بد گهی می شد


*
اگر شمعی روشن می کنیم که مثلا جایی را روشن کنیم ، طبق قاعده ی تقابل ، حتما
جایی را تاریک کرده ایم ، مثلا درون همان هایی که خواسته ایم راه شان را روشن کنیم

دست تاریک ، دست روشن ـ هوشنگ گلشیری

3 comments:

. said...

يرما
از اينكه بر مرگ نقاشي شهادت داده‌اي خوشحالم
از اينكه آن عكس را بالاي پستت كوبيده‌اي، فاقد هرگونه حس و حالم
و از اينكه آن جمله‌ي گلشيري را نقل كرده‌اي واقعاً بدحالم

Anonymous said...

من که دوست داشتم عکس رو..

Anonymous said...

خب، البته آدمي مثل ديويد هاكني هم هست كه از مرگ عكاسي حرف مي‌زند و اين‌كه عكاسي، ذاتا فرودست‌تر از نقاشي است (روزنامه گاردين، چهارم مارس 2004). و اميدوارم كسي از ياد نبرد كه هاكني، آبروي عكاسي در دهه هشتاد ميلادي است. كارم كه در اين مجله پاپيولار تمام شود، شايد جوهره حرف‌هايش را در "خانه"ام بگذارم براي خواندن، همراه با اشاره‌اي به آن نمايشگاه با عنوان "عكاسي مرد، زنده‌باد عكاسي" در شهر سيدني