Saturday, July 14, 2007

خون دلمه شده، زنگار زندگی، زنگار جنازه ها

ماشین داشت دور می زد که راننده اش اشاره کرده بود
که نگه داشته بود جلوتر
که باز اشاره کرده بود
که من نه فهمیده بودم چی و نه یادم آمده بود کی
و پیاده شده بود .. خانوم دامنی، که فکر کرده بودم چه خوشتیپ
که خانوم گفت خانوم یرما ؟
و من باز یادم رفت به آن سری دیگری که به این اسم صدایم می کنند،نکند انقدر شبیه وبلاگم شده ام که توی خیابان ..؟
تا نزدیک شود و عینک سیاهش را بردارد و بگوید من ...، که من دیگر شناخته بودم
یعنی آن بخش ایگنورگاه حافظه چنان قفل و بست محکمی هم ندارد .. که باز شکاف می خورد
کمی تعارف .. که من می دانم باید بگویم چیز دیگری هم، و نمی دانم چطور و نمی دانم چطور و نمی دانم
که با همان سرسری گذشتن که شده معمول ِ رفتاریم.. که یکهو تکان زانوهام را می فهمم و سردی که از زیر پیرهنم می زند تو
خداحافظی .. چه دوست دارم این خانوم را، که دلم می خواست بیشتر آشنا می شدیم آن روزهای سال های دور
یا این روزهای دور این سال .. که هی دلم خواسته بود ببینمش و فکر کرده بودم او می داند .. و می گوید؟
و حالا دلم نمی خواست بدانم
باقی راه ِ کوچه، سکوت ... و چشم های من که چه دلم می خواهد خیس باشند
که بنشینم زر بزنم .. زر بزنم .. تا تمام شود
خودم را گول زدم از همان اول هم، رفته بودم زر زده بودم، سنگ را دیده بودم و تمام
می شود مگر نادیده گرفت؟ همین خانوم .. همین خانه های نزدیکمان، هم دانشگاهی سابق، احتمال ندیدن هیچ وقتش چه قدر بوده مگر؟ .. یا آن دختر، که هی از دور توی کافه به هم سلام می کنیم و من هی فکر می کنم او هم قدر ِ من می ترسد که مبادا سلام بشود طولانیتر و کلمه ی چندم می شود آن اسم ؟

یه زنده داره از کوچه رد می شه با تموم خون تنش
یه هو می بینی مرده
. و
تموم خون تنش زده بیرون
زنده های دیگه خونو پاک می کنن و جنازه رو می برن

اما خون لجوجه
اون جایی که جنازه بود
تا خیلی وقت بعد از اونم
... هنوز به خورده خون، سیاه سیاه، جا می مونه


چهار ماه ِ تمام خودم را گول زده ام و گمانم همین قدرها بود که مادرم می گفت حد ِ این مرحله
و بعدش باید که پذیرش باشد .. پذیرش اما اینجور نمی شود .. با این چند قطره ی نصفه نیمه
با آن خود را به بی خیالی زدن وقت ِ پای حرفش افتادن با غریبه ها
شانه بالا زدنت را بی قید .. و تکان دادن ِ سر، که مهم نیست زیاد .. کی وقت رونویسی کردن این ته کتاب دینی، باورم می شده تصویرش باشم ؟
که خیسی ِ چشم هام تا فراموشم بشود می رویم خرید و خودم را می کنم شبیه پاریس هیلتون با آن پاکت های رنگ رنگ دستش و این بار حتی یادش هم نمی کنم که با حرص می گفت به هوای چه احمقه و وایییی چه لباس خنگی، تمام آشغال های زشت مغازه ها را می خرم
و هیچ یادش نمی کنم .. توی تمام این راه هایی که با هم گذشته ایمشان، هیچ یادش نمی کنم
شب، می افتم به آرشیوخوانی باز .. گرد و غبار را به هوا بلند کردن، تا بلکه برود توی چشم
. و این سهم اشک را هم بدهم و تمام
بعضی وقتها که داری يه کار فوق العاده معمولی ميکنی يهو حس ميکنی که ميشه الان همش رو گذاشت کنار.. ميشه جفتک زد.. مثلا موقع رانندگی حس ميکنی ميشه يهو فرمون داد رفت تو باقاليا .. کاری هم با بعدش نداری... يا چميدونم... ميشه آدمی که داره حوصلت رو سر ميبره يهو فحش بکشی تو صورتش
خيلی وقتها آدم اينکارا رو هم ميکنه .. اونقدر مردم دنيا اينکارو کردن که عادی شده براشون و ميگن فلانی دلشو به دريا زده
شانس بياره آدم اونروز دريا عصبانی نباشه.. يا سر کرم ريختن نداشته باشه
وگرنه يه چند ساعت ميگذره .. سرت که روی فرمون اومده بود مياد بالا... ميبنی هنوز زنده هستی.. سرت شکسته.. دستات جون ندارن.. به حد مرگ خسته ای . خون همه جا رو گرفته
اونموقع تازه يادت مياد که برای چی اينکارو کردی و تازه شروع ميکنی براش دليل درست کنی
تازه شروع ميکنی فکر کردن.. که چه "ای کاش"ی الان بانمکتره
ولی همه اينها موقعی پيش مياد که دريا باهات بد باشه.. وگرنه شدی يه قهرمان که عاشق ريسک کردنه .. و بعد از هر ريسکش.. يه پک به سيگارش ميزنه
دریا بات بد شد .. پک به سیگارت نزده ماند .. خودت دود شدی
و هذیان این آخری هات مگر یادم می رود که گفتی جاودانه می شوی و من هزار بار توی دلم گفتم هه
حالا دارم فکر می کنم شاید این هم جنسی از جاودانگی باشد.. همین که رها نمی کنی من را
جاودانگی های این دور و زمانه همینست دیگر .. قدر عمر ماها
راجع به گذشته ايی که خر هم ميدونه هيچوقت برنميگرده .. کلی توی ذهنم با اتفاقا بازی ميکنم .. تصور ميکنم که چطوری ميتونسته باشه.. چی ميشده بعدش؟
خیلی هم زمان را نمی خواهم برگردانم به عقب، فقط انقدر که بشود چهارماه
که من توی خیابان شیراز نعره بزنم، مثل همان ها که وقت دیدن ِ اسم همکلاسی قاطی کشته ها
که دوروز بنشیم به زر و زر و زر
که بروم قاطی باقی لباس سیاه ها تا سنگ
بعد آنوقت یکی از عکس های سیاه و سفید کوه ِ دسته جمعی را بردارم
بچسبانم کنار این کمد، کنار عکس همکلاسی ِ مرده
بعد گاهی از کنارت رد بشوم .. توی دلم با آرامش یک مومن، فاتحه بخوانم

__

ژاک پره ور _ احمد شاملو

5 comments:

Anonymous said...

in hes hat adam or ravani mikone:(

Anonymous said...

هی یرما..
مرگ گاهی ریحان می چیند، لامصب..

Anonymous said...

ای بر روان هر چی فیلتر چیه لعنت که وبلاگ خونی رو هم به مصیبتی تبدیل کرده... چطوری دخترک سر به هوا؟ گفته بودم بهت که هر بار تو کافه ماگ دارم لیموناد می خورم، یاد تو می افتم؟

Anonymous said...

ای بر روان هر چی فیلتر چیه لعنت که وبلاگ خونی رو هم به مصیبتی تبدیل کرده... چطوری دخترک سر به هوا؟ گفته بودم بهت که هر بار تو کافه ماگ دارم لیموناد می خورم، یاد تو می افتم؟

Anonymous said...

شما كه می فرمایید دیگر جای شک ندارد... این بار که رفتیم کافه عکس، لیموناد سفارش می دهیم که به توصیه شما عمل کرده باشیم... شما هم از ما قبول کن که ماگ را امتحان کنی... خدا رو چه دیدی؟ شاید یه روز تو پله هاش همدیگه رو دیدیم!