Wednesday, November 28, 2007

Nothing to kill or die for


درد داشت.. می لرزیدم.. تمام تنم روی صندلی تکان می خورد گاهیش، بعد گاهیش خنده م می رفت بالا
اشک هم نیامد، بغض هم نکردم
یک جاهایی دستهام صورتم را پوشاند تا نبینم، یک جاهایی گفتم آخ خ خ/ ی ی ی
یک جاهایی بَروبازوی آقای چشم سبز/چشم بسته، چشم هام را گرفت
یک جاهایی چشم گیری بازی سه، چهارتاشان
یک جاهایی زبانی که نمی فهمم را خیال کردم زبان مادریم، مرد ِ کُرد برادرم شد
یک جاهاییش خنده م رفت بالا
لرزیدم
دردم گرفت
پیچید تنم به هم.. صورتم در هم
شانه هام تکان خورد.. تمام تنم
بغض اما نکردم.. اشک اما نه
فیلم خاکستری پوراحمد را دوست داشتم.. شاید بیشتر از تمام رنگ داری ِ جنگ های حاتمی کیا
جورش فرق داشت البته.. چنددقیقه ی آنها کافیست برای رفع خشکسالی چشم هام، و این کردم عین بیابانش
هرقدر شب یلدا فیلمی است برای هروقت تکه ایش را دیدن.. اتوبوس شب فیلمی است برای کم دیدن
حالا آن خودآزاری که توی یک هفته چهاربار، بیاید به من بگوید چطور، تن ِ من که توان ندارد

__

صفحه را باز کردم به هوای نوشتن از فیلم، حالا که چندروزی گذشته و می توانم فکر کنمش
رفتم سراغ تی وی بی هوا، که دیدم کارگردانش را داشت و بازیگر کم سال ِ چه حالا زشتیش توی چشم ِ بی لهجه ی مو در هواش را