Saturday, November 10, 2007

I think people need each other, they're made that way. But they haven't learnt how to live together


اصلا باید همه ی جمعه ها را می شد رفت تالار فردوسی، اپرای عروسکی مکبث دید
بعد هی آقای غریب پور نازنین را تحسین کرد
با احترام در یک ردیف خالی که هی جات را عوض کنی
یا در پانزده سانتیمتر مربع روی پله ها گره خورده، بوی آدم ها زیر دماغت
در عصر جمعه ای چنین چرک و فسرده بود که به این نتیجه رسیدم
که آن دو هفته جمعه ها مکبث چه چسبیده بود
هزارتا افتتاحیه هست امروز توی شهر و من پاش را ندارم و حالش را هم
تجربه ی هفته ی پیش هم که خوشایندی نبود، یعنی تا بخش تمام شدن نمایشگاهش، که تجدیدش را خواستار شوم
آه! مکبث! آه! وردی!
چه می شد که چشم های من را می انداختی رو هم؟ حتی در آن بدجاترین ِ مچاله ترین صورت؟
یک جور حساسیت پیدا کرده ام اصلا به این اسم
که توی تیتراژ این فیلم هم که دیدم اسمش را، یکجاهایی که موسیقی همان بود که لابد او، چشم هام گرم شد، گرم ِ گرم
صدو بیست و چهاردقیقه آلمانی زمخت ِ در یک اتاق را شنیدن هم البته آن قدرها چشم سرد نگه دار نبود
هوای سرد اما دلیل خوبی بود
با کابوس های عظیم ِ من که نخواب، نخواب، یخ می زنی، چطور جراتم می شد لحظه ای بستن چشم ها را
که آقا آلمانیه هم وسطش زد به چاک
ما اما چه صبور، چه هنردوست، چه عشاق سینما
ارزشش را هم داشت البته، یعنی به نسبت زمان ِ دست و دلبازانه ی فیلم و مکان و شخصیت ها و قصه ی خسیسانه اش
حالا گیریم پنجاه نفر هم توی این شهر حوصله نکرده باشند دیدنش را به گمان من
مگر اینکه یکی از استاد خشک های سینما عزم کرده باشد به شاگردهاش صبوری بیاموزد
قبل ترش فرانسه ی نرم و ناز ِ فتانه ی زیبا یا زیبای فتانه؟
که این گدار آخر من را مجبور می کند به زبانش را آموختن که تا همیشه که خواهره یکجاهایی لطفش نمی گیرد که معنای نوشته ها را یواش بگوید
فیلمدانی را باز انداخته اند چهارشنبه ها
من نمی دانم چا اصراری داشتیم ما که جمعه ها همین گهی که هستند باقی بمانند
آن جا ما زیاد هم ول کام نیستیم، یعنی از نظر خانوم ِ رییس که هرگز، که بگذار تا ابد بداخلاقی کند چه کسی دوستی ِ دروغی او را خواسته هیچ وقت؟ .. تا وقتی پسرک ها هوادارمان، می رویم
اما خوشحال شدم که دوست ندیده که بالاخره دیده شده بود، نیامد
نه فیلمش مناسب ِ بار اول، نه آدم های آشنا
دوست ندیده موجود بسیار جالبی بود راستی
و چه عجیب هم که واقعا ندیده!! .. که من هی فکر می کردم ببینیم هم را بفهمیم که بازهم
یک مقدار هم یاد ِ شوهر سابقم انداخت
شاید چون که کوچولو بود یا تند تند حرف می زد
خوب شد بعدش خانوم لاک پشتی را دیدم، وگرنه افسرده گی می گرفتم از ناتوانیم
این جور وقت هاست که نتیجه می گیریم همه چیز نسبی است
و دخترهای وبلاگی ِ دانشگاه ما، بهترین و قابل معاشرت ترینند، برای من

No comments: